آیت الله محمد علی گرامی می گوید:
زمانی آقای خزعلی در رفسنجان منبر رفته و گفته بود شاه مانند نگین حلقهای است در انگشت آقای بروجردی و این جمله برای حکومت شاه خیلی ناخوشایند بود. گویا آقای خزعلی را گرفته تبعید کردند. جلسهای گرفتند که آقای خزعلی هم آمد و نوار سخنرانیاش را گوش کردیم تا ببینیم چه گفته است. آقای بروجردی حاج آقای مجتبی عراقی (اراکی) و شاه هم از آن طرف کسی را برای تحقیقات به رفسنجان فرستادند به شاه گزارش کرده بودند که در اثر صحبتها آقای خز علی درگیری و کشتار شده است. حاج آقا مجتبی عراقی میگفت وقتی وارد رفسنجان شدیم، جلوی مامور شاه از بعضی مردم پرسیدم که آقا این قتلگاه و محلی که میگویند در آنجا کشتار شده است کجاست؟! مردم گفتند: چنین مسئلهای نبوده است، ما قتلگاه نداریم.
…………………………………….
خاطرات آیت الله محمد علی گرامی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی،1381،ص 143.
تبلیغ آیت الله خزعلی در رفسنجان و تبعید به گناباد وموضع آیت الله
آیت الله خزعلی در باره خویش چنین می گوید:
اولین دردسر بر سر راه تبلیغ این جانب در رفسنجان آغاز شد. یکی از پول داران این شهر سینمایی تاسیس کرده بود. با توجه به فیلمهای زیان بخش آن زمان که به منظور انحراف اخلاقی جوانان تهیه میشد وظیفهی خود دانستم در مقابل آن بایستم، سرمایهداران رفسنجان نود میلیون تومان هزینه کردند تا مرا از بین ببرند. اما من هم چنان سخنان خود را بی هیچ تزلزلی در این مورد و موارد دیگری که حساسیت رژیم را بر میانگیخت بیان میکردم. در یکی از منبرهایی که برگزار کردم دربارهی اهمیت فقاهت و مقام بالای آیت الله بروجردی چنین گفتم: شاه مانند حلقه و انگشتری است در دست آیت الله بروجردی که مدام در دست ایشان میگردد برخی از کسانی که مستمع این سخنرانی بودند، بخصوص پول دارانی که ذکر آنها رفت، چون حرفهای مرا خلاف مصلحت خود میدانستند چیزهایی به سخنان من اضافه کردند و به ساواک گزارش دادند.
آنها چنین گزارش داند که: خزعلی گفته است آقای بروجردی هر وقت اراده کند شاه را از سلطنت خلع میکند.
این گزارش را به تهران ارسال کردند و البته من کاملاً بی خبر بودم یک روز بر طبق قرار، به منطقهای نزدیک رفسنجان برای تبلیغ و موعظه رفتم، اما ژاندارمری ماشین مرا در نزدیکی همان محل متوقف کرد. بعد ماموران مرا سوار ماشین خود کردند و به رفسنجان بردند مرا شب به منزلی بردند و فردای آن روز گفتند تو را به کرمان میبریم. نکتهی جالبی که لازم است در اینجا گفته شود این است که صاحب آن منزل صبح زود، قرآنی آورد که از زیر آن عبورکنم. قرآن را از آن شخص گرفتم و باز کردم این آیه آمد: «الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا الله» این تفأل قرآن مرا بسیار خوشحال کرد.
در این ماجرا دست نصرت خدا را بر پشت خود احساس کردم در کرمان مرا به یک سرهنگ ژاندارمری تحویل دادند. ابتدا فکر کردم این سرهنگ از همان ابتدا مرا زیر مشت و لگد میگیرد بنابراین خود را از قبل آمادهی هر ناملایمت و بی مهری کرده بودم، به خصوص با توجه به این که در این منطقه کاملاً غریب و تنها بودم، اما این سرهنگ بسیار مودبانه با من رفتار کرد، اتاقی تمیز و مرتب با ملحفه و چند جلد کتاب در اختیار من قرار داد و غیر مستقیم ومودبانه گفت: نباید از این اتاق خارج شود، بعد ادامه داد چند جلد کتاب آوردهام که دلتنگ نشوی به خانم هم دستور دادهام حتی با چادر در حیاط نیاید تا شما راحت باشید دو سه روزی در خانهی این سرهنگ ماندم. سپس مرا به گناباد که یکی از مراکز تصوف بود انتقال دادند.در کرمان بازجویی سیاسی از من به عمل نیامد. فقط نام و نام خانوادگی و اسم پدر و مادرم را پرسیدند. ولی از گفتهها و سخنان آنان بر میآمد که اتهام و جرم من درافتادن با شاه بود.
برای فرستادن من به گناباد دو ژاندارم تعیین شد. آن سرهنگ به این دو ژاندارم گفت خزعلی را به گناباد برسانید و تا رضایتنامهای مبنی بر خوش رفتاری با وی تا مقصد از او نگیرید حق برگشت ندارید. این دو ژاندارم چنان رفتار خوب و شایستهای با من داشتند که حتی اگر برادرانم نیز با من بودند این قدر به من خدمت نمیکردند چون در آن سالها جوان بودم و خیلی وسواس داشتم، از وضو گرفتن در قهوهخانه اکراه داشتم، چون هر کسی به آن جا میآمد آلودگی ایجاد میکرد این دو نفر میرفتند از چاه آب میکشیدند، میآوردند و من وضو میگرفتم در بین راه جایی توقف کردیم و نان و ماستی خوردیم. در این هنگام یک ژاندارم با کمال مهربانی به من نزدیک شد و مرا به ناهار دعوت کرد. رفتار بسیار گرم او باعث گردید از او پرسیدم: آیا مرا میشناسی. او گفت: من بارها پای منبر شما بودم. در این سفر چنان که گفتم الطاف خدا همیشه با من بود مسیر کرمان به گناباد در آن زمان بسیار بد و سنگلاخی بود، اما بی هیچ مشکلی خود را به شاهراه رساندیم و در شاهراه و جادهی آسفالت ماشینمان دو بار خراب شد، اما در آن جادهی سنگلاخی هیچ عیب و اشکالی پیدا نکرد. حس کردم در جادهی سنگلاخی تمام اتکا به لطف الهی بود صدمهای رخ نداد در جادهی آسفالت قهراً انسان اطمینان به خوبی جاده میکند شکست ماشین در این جا روی میدهد در این عبرتی است برای هر فرد متوجه.به گناباد که رسیدیم مرا به شهربانی بردند. در این شهر باید کسی ضمانت مرا میپذیرفت در غیر این صورت میبایست در همان شهربانی میماندم. در گناباد سراغ یک روحانی به نام آقای منتظری را گرفتم که نمایندهی آیت الله بروجردی بود. پس از این که به سختی پیدایش کردم و جریان ضمانت را برایش تعریف کردم او ترسید و به بهانهی کار داشتن حاضر نشد ضمانت مرا بپذیرد. مرتب با پاسبان قدم میزدم و در این فکر بودم که شب را باید در شهربانی بگذرانم و این فکر برایم آزار دهنده بود و در همین فکر بودم که در نزدیکی شهربانی جوانی کت و شلواری پیش رویم قرار گرفت و پس از سلام و احوال پرسی گفت: تو خزعلی هستی؟ گفتم بله. گفت: این جا چه میکنی؟ گفتم: تبعیدی هستم و احتیاج به یک ضامن دارم. او پذیرفت مرا ضمانت کند. از او پرسیدم مرا از کجا میشناسید؟ جواب داد در مشهد درس مطول را پیش شما گذراندم. این جوان به نظرم بیش از بیست سال نداشت و چون پدرش روحانی سرشناسی بود، او را نیز میشناختند. به نظرم این هم از لطفهای خداوند در این ماجرا بود. اسم این جوان سید حسین روحانی بود. مدتی در خانهی آنها بودم اما تصمیم گرفتم خانهی جداگانهای بگیرم تا مزاحم خانوادهی ایشان نشوم.
مدت سه ماه را به صورت تبعید در گناباد گذرانیدم. چون خانهای اجاره کرده بودم خانوادهام نیز به آنجا آمدند. صوفیهای گناباد بسیار مایل بودند با من ملاقات کنند، اما من نمیپذیرفتم تا این که یک روز صبح زود سر زده به خانهی من آمدند. رییس صوفیان گناباد فردی به نام سلطان حسین تابنده بود که با آن جمع آمده بود من آنها را به خانه راه دادم. سپس شروع به بحث و گفت و گو کردیم. کم کم سلطان حسین تابنده شروع کرد سر به سر من گذاشتن من هم گفتم شما اهل بدعت هستید و روایت داریم وقتی بدعت ظاهر شد اگر کسی جلوگیری نکند لعنت خدا و ملائکه و همهی مردم نثارش خواهد شد. به هر جهت مباحثه با این صوفی به نظرم تبلیغ خوبی برای اسلام گردید.
بعد از مدتی نامهای به آیت الله بروجردی نوشتم و در خلال آن یادآور شدم که از این که در گناباد تبعید هستم ناراحت نیستم بلکه ناراحتیام از همسایگی با این صوفیهاست. حاضرم سه ماه را نه ماه کنند و حتی به منطقهی بد آب و هوا بفرستند ولی در کنار صوفیها نباشم.
هم چنین آیت الله بروجردی با دریافت نامه فوراً شروع به اقدام کرد. تلگرافی به همان روحانی زد که حاضر به ضمانت من نشده بود و دستور داد: منزل، وسایل، پول و هر چه که خزعلی میخواهد در اختیارش قرار دهید. آن روحانی فوراً نزد من آمد و از من خواست نیازهای خود را ذکر کنم، اما به او گفتم به پول و به منزل احتیاج ندارم. ترس او از این بود که رفتارش را به آیت الله بروجردی گزارش کنم. به او گفتم: از هیچ چیز نترس و به کارت مشغول باش برای من نیز ایام میگذرد.
به دنبال پیگیری آیت الله بروجردی هیراد از جانب شاه و حاج شیخ مجتبی اراکی از جانب آیت الله بروجردی به رفسنجان آمدند تا موضوع سخنان من و صحت و سقم آن را مشخص کنند. آنها مطلب و گزارش خود را به گونهای تنظیم کردند که به نفع من تمام شود. با تلاش آیت الله بروجردی سه ماه تعبید من به یک ماه تبدیل شد. شنیده بودم که دستگاه ابتدا قصد داشت مرا در یک دادگاه نظامی محاکمه و حتی اعدام کند که البته ایستادگی آیت الله بروجردی نقشهی آن ها را باطل کرد.
پس از پایان تبعید یک ماهه به حضور آیت الله بروجردی شرفیاب شدم. آقای حاج احمد خادمی مباشر آیت الله العظمی بروجردی جلو روی ایشان گفت آقا برای شما تب کرده بود اگر این حرف را در غیاب آیت الله بروجردی میگفت شاید شک میکردم اما چون رو به روی ایشان این را گفت من به خود لرزیدم. با خود گفتم: مرجع بزرگ برای یک طلبه چنین احساساتی دارد. به مرجع عظیم الشأن گفتم آقا از شما عذر میخواهم که باعث زحمت شما شدم. ایشان با وقار گفت: این کار برای خدا بوده است. ان شاءالله سرانجامش خوب است. این جملات روحیهی قوی و عجیبی به من بخشید.
تبعید من به گناباد لطف امام(ره) را نسبت به من زیاد کرد. بعد از خارج شدن از منزل آیت الله بروجردی امام مرا خواستند به منزل ایشان رفتم ولی موضوع و جریان را با آب و تاب برای ایشان بیان نکردم. گفتم نکند امام بفرماید: چرا این کار را میکنی چون حوزه متشنج میشود و طلبهها ناراحت میشوند؛ اما امام نه تنها آن جملات را نگفت بلكه متوجه شدم اصلاً روحیهی امام و نظر ایشان نسبت به رژیم روحیه و نظر پرخاشگری و عصیان است. از این زمان پیوند این جانب و امام(ره) گرم شد و هیچ وقت این پیوند سست نشد. من برای این ارتباط همیشه با امام صریح بودم. مثلاً در جریان نهضت اسلامی وقتی از قیطریه برگشتند به بنده فرمودند: تو و سه نفر دیگر همیشه این جا باشید من هم به ایشان گفتم به شرطی که اگر نفر پنجم را خواستید شرکت بدهید با مشورت ما بشود. امام قبول کرد و گفت من همین طور میخواهم با من صریح باشید. ایشان سه نفر را نام بردند و من هم قبول کردم. این ارتباطات همه از نتایج آن تبعید بود.
امام(ره) در اولین ملاقات پس از تبعید گناباد بعد از این که به حرفهای من گوش دادند گفتند چیزی نیست یعنی باید بیشتر از این جوشید. حضرت امام در واقع انتظار فعالیت بیش از اینها را داشت. این نکته را برای نخستین بار فهمیدم و دریافتم ایشان شخصیت و ذهنیت دیگری نسبت به مبارزه دارند.
تا زمانی که آیت الله بروجردی در قید حیات بودند، نیروهای امنیتی نمیتوانستند تعرض زیادی نسبت به ما داشته باشند اما پس از ایشان هجوم دستگاه شاه به روحانیون بیشتر شد.
………………………………………….
كرمی پور ،حمید،خاطرات آیت الله ابوالقاسم خزعلی،انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی، ص 90.
جریان خشم شاه علیه آقای خزعلی
حجت الاسلام و المسلمین شیخ مجتبی عراقی می گوید:
آقای خزعلی منبر بسیار تندی داشت . در رفسنجان علیه شاه صحبتی کرده بود . مأموران محلی از جمله ازهاری معروف که آن زمان فرمانده و در کرمان بود ، گزارشی علیه آقای خزعلی تنظیم و نزد شاه برده بود . شاه دستور محاکمه صحرایی و اعدام آقای خزعلی را صادر کرد بود . آیت الله بروجردی از این جریان با خبر شد و برای نجات آقای خزعلی اقدام کرد . همه ما در آن زمان نگران این مسأله بودیم . تا در شبی از شب ها که من برای شرکت در جلسه استفتا به منزل آیت الله بروجردی می رفتم . از جلوی در حاج احمد و بقیه می گفتند : حاج آقا مجتبی زود باش که آقا با شما کار دارند . وارد اندرونی منزل شدم دیدم ، هیراد که نور چشمی رضا شاه و همه کاره دربار پسرش بود ، کنار آیت الله بروجردی نشسته است . من او را از پیش می شناختم . من هم نشستم . آقا به من گفت :
“شما از طرف من ، همراه آقای هیراد برای تحقیق و رسیدگی به پرونده آقای خزعلی ، به رفسنجان وکرمان بروید .”
من به خانه آمدم و آماده رفتن شدم . فردای آن روز با ماشین شماره شش دربار ، به طرف رفسنجان حرکت کردیم . وقتی در ماشین نشستم ، در دل به خدا عرض کردم : خدایا من نماینده مرجع شیعیان هستم و هیراد نماینده معاویه . آبروی دین تو در موفقیت من است . مرا کمک کن . این مسافرت چند روزی طول کشید . داستان مفصلی دارد . عنایات الهی را من با تمام وجود در این سفر احساس کردم . نتیجه آن شد که پس از پایان مسافرت ، آیت الله خزعلی به منزل آقای بروجردی آمدند و پرونده ایشان مختومه گردید . این نبود مگر توفیقات الهی و نیت خالص آیت الله العظمی بروجردی ، قدس سره الشریف .
………………………………………………………………….
ر. ك: چشم و چراغ مرجعیت،مركز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم،ص177.
منبر رفتن آقای خزعلی در رفسنجان
آیت الله مجتبی عراقی می گوید:
شبی مرحوم آیت الله بروجردی توی صحن مسجد اعظم نماز می خواند. بعد از نماز ،دیدم که هیراد یک کلاه كاسکت سرش گذاشته و آمد خدمت آقای بروجردی ونشست وبا ایشان صحبتی کرد و رفت.
آن شب ما در منزل آیت الله بروجردی جلسه نداشتیم. توضیح این که سوالهایی از شهرستانها یا از کشورهای خارجی می رسید، مرحوم حاج محمد حسین احسن، این نامه ها را جمع می کرد و تحویل ما می داد و ما هر شب به چند تا از سوالها جواب می دادیم و یک روز در میان، می رفتیم خدمت آقای بروجردی و جوابها ر ا برای ایشان می خواندیم؛ بعضی را قبول و بعضی را کم و زیاد می کرد، یا چیزی از خودش می فرمود. من نیز کاری با آقا نداشتم، ولی استخاره کردم که به بیرونی منزل ایشان بروم. خوب آمد. آهسته آهسته به طرف منزل آقای بروجردی می رفتم، تا به نزدیکی های منزل رسیدم. در بین راه چند تا از خدّام آقا به من رسیدند وگفتند که«فلانی زود بیا آقا با شما کار دارد.»سر کوچه عشقعلی که رسیدم، دیدم حاج احمد خادمی، سرش ر ا از حیاط بیرون کرده وبا دستش اشاره می کند که زودتر بیا! گفتم که «بابا !من دو تا پا که بیشتر ندارم، نمی توانم که توی کوچه بدوم.»
وقتی وارد خانه شدم، دیدم مرحوم صدر(فرماندار قم)توی دهلیز خانه ایستاده و راهش نمی دهند که توی منزل برود. من که وارد شدم ،گفتند:«بفرمایید بنشینید .»خانه جنب خانه آیت الله،خانه مرحوم آقا سید محمد حسن (فرزند آقای بروجردی)قرار داشت.رفتم آنجا، دیدم آیت الله بروجردی نشسته و هیراد هم خدمت ایشان است؛ من نیز سومین نفر بودم. آقای حاج احمد هم چای می آورد و می برد، و کس دیگری آنجا نبود. تا من نشستم، آقای بروجردی به من فرمود:«فردا شما برای تحقیق مطلبی با آقای هیراد باید به سفر بروید.»گفتم:«چشم! اطاعت می کنم.»چای آوردند و خوردم، و هیراد هم بلند شد که برود. و من، روی آن سابقه ای که با او داشتم، گفتم:«آقای هیراد! منزل ما، منزل طلبگی است، بفرمایید برویم!» گفت:«نه، من توی باغ دکتر مدرّسی هستم. ساعت هشت منتظر شما خواهم بود.»
وقتی ایشان رفت. من از آیت الله بروجردی پرسیدم:«آقا! مطلب چیست؟»فرمود:«آقای خزعلی در رفسنجان منبری رفته و ازهاری فرمانده کرمان آن را به شاه گزارش داده؛ شاه نیز از من گله کرده است. و گویا برای آقای خزعلی خطری پیش آمده و فعلاً معلوم نیست کجاست. شما، برای تحقیق این پرونده باید به رفسنجان بروید»ناگفته نماند که آیت الله بروجردی خیلی به آقای خزعلی علاقه داشت. فردا صبح ،ساعت هشت به باغ دکتر مدرسی رفتم .ماشین شماره شش دربار آماده بود. یک راننده و یک مهندس مکانیک هم آنجا بودند. اینها هر دو در عقب ماشین را باز کردند. هیراد، طرف چپ و من در طرف راست ماشین نشستیم. خوب ،معلوم است وقتی به پایگاههای بین راه می رسیدیم ،اینها یک سلام وتعظیمی می کردند و ما رد می شدیم.
شب به اصفهان رسیدیم. هیراد گفت:«می خواهم به منزل میر اشرافی بروم. شما هم تشریف بیاورید!» گفتم:«آقای هیراد! من یک طلبه هستم. اجازه بدهید به منزل یکی از دوستان طلبه بروم. فردا ساعت هشت خدمت شما می آیم.» آن شب را به منزل آقای خادمی رفتم، چون با ایشان آشنا و رفیق بودم.
فردا[ی آن روز]ساعت هشت به اتفاق هیراد حرکت کردیم و ظاهرا ًناهار را در نایین بودیم. بعد، یکسره به کرمان رفتیم. ازهاری هم افسرها و نظامیها را به استقبال فرستاده بود. وقتی آنجا رسیدیم، هیراد دستور داد که بروند و پرونده ها را بیاورند. قدری خودش مطالعه کرد، یک مقدارش را هم من مطالعه کردم. دیدم این عبارت در آنجا نوشته شده است که آقای خزعلی روی منبر گفته:«شاه در ملاقاتش با آیت الله بروجردی، دست آقا را بوسیده و حال آن که باید پای ایشان ر ا ببوسد!» ولی من که خودم در ملاقات شاه و آقای بروجردی حضور داشتم، می دانستم که شاه دست ایشان را هم نبوسیده و فقط دست آیت الله بروجردی را گرفت و گفت:«احوال آقا چطور است؟»
آنجا بود که فهمیدم این قضیه را ازهاری جعل کرده و به شاه گزارش داده است. حالا، آقای خزعلی کجاست؟ نمی دانیم.
یکی دو شب در کرمان بودیم. بعد، برای ادامه تحقیقات به رفسنجان آمدیم. و بازگشت ما به رفسنجان غوغایی بود. ازهاری توطئه کرده و افراد زیادی را برای استقبال و مشایعت ما تدارك دیده بود. استقبال كنندگان رفسنجان ،به قدری زیاد بودند كه باغ شهرداری مالامال از جمعیت بود.
اولین فکری که آنجا به نظر رسید، این بود که به هیراد گفتم:«شما دستور بدهید شهود این قضیه حاضر شوند و آنهایی که می گویند آقای خزعلی روی منبر چنین حرفی زده است، بگویید بیایند اینجا.»
حالا ما منتظریم که شام بخوریم و برویم سراغ شهود. در این هنگام، یک جوان باریک اندامی آمد جلوی هیراد و زانو زد و چیزی به ایشان گفت. هیراد به من اشاره کرد و گفت:«اختیار با ایشان است»آن جوان هم آمد جلوی من نشست و گفت:«آقا! اجازه می فرمایید چند کلمه ای سخنرانی کنم؟»گفتم:«ما کار داریم؛ صحبت شما چقدر طول می کشد؟»گفت:«هر قدر که اجازه بفرمایید!» گفتم:«نه، خودت بگو» گفت:«بیست دقیقه تا نیم ساعت.» گفتم:«عیب ندارد، بلند شو صحبت کن.»
وقتی شروع به سخنرانی کرد، دیدم می خواهد راجع به همین موضوعی که ما برای تحقیق آمده بودیم، حرف بزند. من هم همانجا جلویش را گرفتم، گفتم:«این موضوع حل شده و به شما مربوط نیست. اگر صحبت دیگری دارید، بفرمایید.»ایشان هم که معلوم می شد آدم کار کشته ای است فوراً ورق را برگرداند و گفت:«آقای هیراد! از قول ما شیرهای در قفس مانده به اعلیحضرت بگویید که خونهای ما به جوش آمده، رگهای گردن ما متورّم شده، رادیوی بیگانه چه حق دارد به مقام مقدس دربار جسارت کند!؟» و وقتی سخنرانی اش تمام شد، رفت دنبال کارش.
بعد از صرف شام، به آقای هیراد گفتم:«الآن جمعیت حاضرند، بگویید دو صندلی در گوشه باغ بگذارند، من و شما هم می رویم آنجا. شهود قضیه هم باید یک یک بیایند تا از آنها تحقیق کنیم. چند نفر مامور هم مواظبشان باشند که با یکدیگر تماس نگیرند.»
با این اوصافی که عرض کردم، شهود را پیش ما می آوردند و از آنها بازپرسی می کردم. همه متفقاً این جمله را تکرار می کردند که آقای خزعلی روی منبر گفته است:«شاه دست آقای بروجردی را بوسید، حال آن که باید پایش ر ا ببوسد.»من از آنها می پرسیدم:«خوب، موضوع صحبت ایشان چه بود؟ چه روضه ای خواند؟» چه حکایتی و چه حدیثی و چه آیه ای روی منبر خواند؟»آنها جوابی نداشتند [معلوم شد که توطئه ای در کار است].
پس از اتمام کار، به آقای هیراد گفتم:«حالا خودمان هستیم، آیا این هشت نه نفر هیچ کدامشان کلمه ای از منبر آقای خزعلی تحویل دادند؟ گویا اینها همه خواب بوده اند و یک مرتبه بیدار شده و همین چند کلمه را شنیده اند و باز دوباره به خواب رفته اند!» داشتم زمینه ر ا درست می کردم. ضمناً، چند نفر از آقایان رفسنجان آمدند و تقاضا کردند که فردا ناهار را مهمان آنها باشیم، ولی ما جواب صریحی ندادیم.
پاسی از شب گذشته بود و موقع خواب و استراحت بود. در کنار باغ دو تخت برای ما گذاشته بودند، و من و آقای هیراد روی آن خوابیدیم. مامورین هم زیاد بودند. این را نیز عرض کنم که خیلی اهل تهجد ونماز شب نیستم، ولی در این سفر تصمیم گرفته بودم که همیشه قبل از هیراد از خواب بیدار شوم. البته آقای هیراد نیز همیشه قبل از صبح از خواب بر می خاست، اما من جدیت داشتم که پیش از ایشان بلند شوم و در تمام مدت مسافرت به استثنای یک شب، همیشه کاری می کردم که قبل از او از خواب برخیزم، ولی آن شب به خلاف این تصمیم عمل کردم و منظوری داشتم.
همانجا که خوابیده بودم، دیدم نزدیکی های صبح هیراد بلند شد و وضو گرفت و رفت توی اتاق و چراغ را روشن کرد. نمی دانم نماز شب می خواند یا کار دیگری انجام می داد. موقع اذان هم ،با صدای بلند اذان گفت. بعد، نافله صبح و سپس نماز صبح ر ا خواند وسپس به تعقیب نماز مشغول شد. من همین طور نگاه می کردم، ولی از رختخواب بیرون نیامدم.
نزدیکی های طلوع آفتاب بود که هیراد بالای سر من آمد و گفت:«آفتاب دارد طلوع می کند، بلند نمی شوی؟ پاشو! آقایان منتظرند ،برای ناهار به اینها وعده بدهیم یا نه؟» گفتم :«آقای هیراد، بینک و بین الله ،این جوانی که دیشب سخنرانی کرد و گفت ای پدر تاجدار! من شیر در قفس گیر کرده ام و چنین و چنان ،این اگر پایش را از روی سکوی شهرداری پایین می گذاشت و یک سالدات روسی جلویش سبز می شد، زهره اش می ترکید. این چطور شیری است که در قفس مانده است؟! گفت:« پاشو نمازت را بخوان، صبحانه را می خوریم وبرای رفتن یا ماندن تصمیم می گیریم، آن وقت من قضیه ای را برایت نقل خواهم کرد.»
بعد از نماز صبح و صرف صبحانه، پیش خود فکر کردم که مقداری آقای هیراد را آماده کرده ام، اگر به خانه آقای فلان و بهمان برویم، ممکن است حرفهایی بزند، نتیجه زحمات من هدر برود. این بود که گفتم:«زودتر باید حرکت کنیم. ضمناً ما در بازگشت از این مسافرت، باید گزارش کار را کتباً و شفاهاً حضور آیت الله بروجردی و شاه برسانیم.»وچون تصمیم به حر کت گرفتیم،آقای هیراد میل داشت با هواپیما به تهران بیاید ومن دیدم که اگر با هواپیما بیایم،ابتدا باید شاه را ببینیم.این صلاح نبود.گفتم:«جناب آقای هیراد! اگر همینطور با ماشین برویم بهتر است»ایشان هم قبول کرد و به راه افتادیم.
دربین راه گفتم:خوب ،آقای هیراد!چه قضیه ای را می خواستی برای من نقل کنی؟»گفت:«ما خودمان می فهمیم مردم چه کاره اند و چه می گویند ومنظورشان چیست.در 28 مرداد که شاه فرار کرده بود سرهنگی را دیدم که پهلوی یکی از مجسمه های شاه ایستاده وفریاد می زند این فلان فلان شده را بکشید پایین!و جالب این که وقتی شاه برگشت،باز همان سرهنگ را دیدم که پای همان مجسمه ایستاده بود ودو دستی توی سرش می زد و می گفت این پدر تاجدار را ببرید بالا! ببرید بالا!ما خودمان مردم را می شناسیم،می دانیم چه خبر است…!»
بالاخره،همین طور آمدیم تا به اصفهان رسیدیم وشب را نیز همانجا خوابیدم.بعد،برای این که نتیجه گیری کرده باشم،گفتم:«آقای هیراد!فردا باید گزارش سفر خود را به آقای بروجردی بدهیم،نظرتان چیست؟از این تحقیقات چه چیزی فهمیدید؟»ودر ضمن گفتم:«ببینید آقای هیراد!اگر توطئه ای در کار نباشد،این شهودی را که آقای ازهاری معرفی کرده،چرا حتی یک کلمه از سخنرانی آقای خزعلی در یادشان نبود،فقط همین یک جمله را شنیده بودند،بینک وبین الله،خوب فکر کن،روز قیامتی هم هست و ماآنجا در محضر الهی باید پاسخگو باشیم.»آقای هیراد هم چیزی نگفت،معلوم می شد اینها را پذیرفته است.
همین که وارد قم شدیم،بدون فوت وقت،یک راست نزد آقای بروجردی رفتیم.پس از سلام وعرض ارادت،گزارش سفر را خدمت حضرت آیت الله تقدیم داشتم و گفتم:«آقای خزعلی بی تقصیر بوده وجرمی نداشته واینها همه اش توطئه
بوده است.»آقای هیراد هم خداحافظی کرد ورفت.سه روز از آمدن ما می گذشت،آقای بروجردی منتظر بود آقای خزعلی بیاید،اما از ایشان خبری نشد.هر وقت به منزل آیت الله بروجردی می رفتم،ایشان اوقات تلخی صوری پیدا می کرد ومی فرمود:«پس این آقای خزعلی کجاست؟ایشان که گناهی مرتکب نشده،پس چرا پیدایش نمی شود؟» روز چهارم یا پنجم بود که آقای خزعلی آمد وخدمت آقا رسید.
………………………………………….
كرباسچی، غلامرضا، تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی ،چاپ اول- 1380،مركز اسناد انقلاب اسلامی،ص168.