يكى از اقدامات كتابخانه مسجد اعظم، انتشار مجلهاى به نام «مسجد اعظم» بوده است. از نكات مثبت اين مجله، چاپ مقالات علمى و مفيدى بوده كه توسط نويسندگانى توانا و دانشمند نگاشته شده است. از جمله آن مقالات، مقاله «تفسير سوره حمد» اثر مرحوم آيتالله حاج شيخ مرتضى حائرى – اعلى الله مقامه – مىباشد. به مناسبت چاپ ويژه نامه «كتابخانه مسجد اعظم» اين مقاله ارزشمند را بدون هيچگونه دخل و تصرفى چاپ مىكنيم.
پيام حوزه
بسم الله الرحمن الرحيم
اين جمله مباركه، آيهاى از آيات قرآنيه است كه در صدر اين كتاب مبين و در صدر هر يك از سورههاى آن (به استثناى سوره برائت) واقع شده; و هر يك از كلمات آن داراى حقايقى است.
اگر مقصود از اسم در اين آيه شريفه، آن الفاظى باشد كه دلالتبر ذات، يا بر ذات داراى صفات مىكند، نزديكتر به ذهن اين است كه باء در بسمالله متعلق و مربوط به ابتدايى «مصدر مضاف» يا ابتدء «فعل مضارع» باشد كه معنى چنين مىشود ابتداء مىكنم به ذكر نام خداوندى كه رحمن و رحيم است. يا شروع من در نازل كردن اين آيات بينات، به اسم خداوند رحمن و رحيم است.
ولى اگر مقصود از اسم، عناوين و حقايقى باشد كه به واسطه آنها خداوند متعال شناخته مىشود مانند: رحمن، رحيم، عالم، قادر، رب، حى، مدرك و امثال اينها: مناسبتر اين است كه حرف باء متعلق به سر تا پاى انزال سوره مباركه يا قرآن كريم باشد.
يعنى: قرآن يا اين سوره را به عنوان رحمانيت و رحيميتخداوند متعال نازل مىكنم، براى اين كه نزول جميع بركات كه اهم آنها نعمت نزول وحى و فرستادن آيات بينات است، از صفت رحمانيت و رحيميتسرچشمه مىگيرد، و در سايه جلوه رحمتحق صورت تحقق و وجود به خود مىگيرد، و علم و قدرت و حكمت و امثال آن، از نامهاى مقدسه; در رتبه بعد از رحمت، تاثير در نزول بركتيا چگونگى آن دارد.
و ان شاءالله تعالى ثابت مىكنيم كه صفت رحمانيت هم بر رحيميت مقدم است و وجه تقدم كلمه شريفه رحمن بر رحيم در اين آيه مباركه ظاهر مىشود.
اسرار حذف متعلق
اهل ادب توجه دارند كه لفظ باء و امثال آن كه معنى ربطى و ظرفى دارند; چون بر كلمهاى داخل شوند آن را مرتبط و متعلق به ما قبل آن مىكنند كه يا در كلام ذكر شده و يا محذوف است، و هر گاه در كلام نباشد سرى و نكتهاى براى آن مىباشد.
اهل شعر و ادب در زمان سابق; از ادب قرآن كريم بهرهمند بودند و همان طورى كه خداوند متعال اول دفتر را به نام نامى خود مىگشايد، آنان نيز از اين منبع فصاحت و بلاغت و توحيد و ادب پيروى مىنمودند.
سعدى مىگويد:
اول دفتر به نام ايزد دانا
صانع و پروردگار و حى و توانا
نظامى مىگويد:
به نام آن كه هستى نام از او يافت
فلك جنبش; زمين آرام از او يافت.
اين دو سخن پرداز شيرين سخن، هر دو از روش كتاب پرافتخار آسمانى خود بهره گرفتهاند، ولى نظامى مانند قرآن كريم متعلق كلمه را ذكر ننموده و سعدى ذكر كرده و گويى تصريح كرده است كه: اول و آغاز دفتر به نام ايزد دانا مىباشد. اينك ما براى اين كه بر فارسى زبانان روشن شود كه نياوردن متعلق و خود دارى از ذكر آن مزيت و ترجيح دارد; جهاتى را يادآور مىشويم:
1. مبالغه در تادب و تعظيم خداوند متعال اقتضا دارد كه هيچ كلمهاى بر اسم حضرتش مقدم نباشد گرچه كلمه «ابتدائى» يا «ابتدء» و يا «اول دفتر» و امثال آن باشد. و اما كلمه اسم كه بر الله (كه معرف حقيقت و ذات حق است) مقدم شده، از روى ناچارى است، زيرا اگر بفرمايد: بالله الرحمن الرحيم خلاف مقصود خواهد بود، چون كلمه باء معنى استقلالى ندارد.
2. اگر باء متعلق به «ابتدائى» يا «ابتدء» باشد ذكر آن خالى از حزازت و منقصت نيست، زيرا اين كه سرآغاز كلام به نام اوست; مشهود و واضح است و نياز به ذكر ندارد و تصريح به آن مانند كسى است كه در ابتداى كلام خود بگويد: سخن مىگويم، و شروع به سخن كند.
3. چون در آيه شريفه متعلق كلمه باء معين نشده و مذكور نيست، هر كسى مىتواند براى كلام خود يا براى كار خود چه در ابتدا و چه در وسط، از آن استفاده كند و بر وفق مقصود خود اين آيه مباركه را تطبيق كند. خداوند متعال در سوره هود [آيه 41] از حضرت نوح نقل مىكند كه به قوم خود گفت:
سوار شويد در كشتى به نام خدا از آغاز جريان آن تا هنگام استقرار آن «و قال اركبوا فيها بسمالله مجريها و مرسيها…»
و اگر كلمه «ابتداء» مثلا ذكر مىشد قابل نبود كه اين جمله هم راجع به ابتدا و هم انتها گفته شود، و اگر متعلق انزل باشد باز قابل تطبيق بر موارد متعدده نيست، و همچنين اگر اقول و مانند آنها باشد.
خلاصه آن كه اين آيه شريفه به شهادت آيات و روايات، شعار اوليا و انبيا و اهل ايمان بوده و هست. در ابتداى كلمات و اعمال خارجى و گاهى در وسط، گفته مىشود، و گاه مقصود استعانتيا تبرك استبدون اين كه نظر به ابتدا باشد و اين كه در ابتدا مذكور مىشود براى اين است كه از اول از نام خداوند متعال استمداد شود و اين آيه مباركه با همين لفظ بر تمام موارد قابل تطبيق است، ولى در صورتى كه متعلق ذكر شود قابل تطبيق بر جميع موارد نيست.
4. گفتيم اگر مقصود از اسم همان لفظ مرادف با نام باشد به نظر مىرسد كه مثل (ابتدء) محذوف باشد و لفظ (باء) متعلق به آن باشد; و اگر مقصود از آن «عنوان» باشد، مثل اين است كه متعلق، به مثل «انزل» يا «اقول» باشد، ولى مخفى نماند كه اين مقدار، يقينى و لازم است، ولى ممكن است كه متعلق بيش از آن چه ذكر شده، باشد، مثلا مقصود اين باشد كه: ابتدا به نام خداست و تبرك به نام او است و تعظيم به نام او است. و از اسم نيز، هم لفظ مراد باشد وهم عنوان، و متعلق محذوف هم مناسب با هر دو معنى باشد.
يعنى مقصود اين باشد كه: ابتدا مىكنم و تبرك مىجويم و يارى مىطلبم و… به نام خدا و اين آيات را نازل مىكنم و اين كلمات را ايجاد مىكنم از جهت جلوه رحمت و رحمانيت او، و احتمال جميع اين معانى براى اين است كه متعلق محذوف است و مىگويند: حذف متعلق قرينه عموم است.
تحقيق در باره كلمه اسم
كلمه اسم به طور مفرد و جمع در عدهاى از آيات كريمه قرآن ذكر شده است قوله تعالى «وعلم آدم الاسماء كلهاثم عرضهم على الملائكة (1) » «و اذكر اسم ربك و تبتل اليه تبتيلا (2) » و قوله تعالى «سبح اسم ربك الاعلى (3) » و قوله تعالى «اقرء باسم ربك الذى خلق (4) » و قوله تعالى «فله الاسماء الحسنى (5) »
لذا براى روشن شدن حقيقت معنى اين كلمه، با ملاحظه آيات و بعضى اخبار و ادعيه مباركه، بايد تحقيق و رسيدگى شود.
ريشه اين كلمه
بنابرتحقيق شيخ الطايفه شيخ طوسىقدس سره در كتاب تفسير تبيان، اشتقاق از ماده سمو (به معنى رفعت و علو) مىباشد نه از ماده وسم كه به معنى علامت و نشان است و اين تحقيق مطابق قراين ادبى بسيارى صحيح است.
بنابراين، وجه اين كه نام اشخاص را به عربى «اسم» مىگويند، شايد اين باشد كه اين نامگذارى موجب اشتهار و رفعت مقام آن مىشود براى آن كه اگر موجودى نام و نشان نداشته باشد، قابل اشتهار نيست.
رحمن و رحيم
در فرق بين اين دو كلمه مباركه، نگارنده را تحقيقى است كه در بعضى از نوشتجات خود مفصلا آن را با شواهد ذكر نمودهام. و خلاصه آن را در اين اوراق به يارى خداوند متعال با ذكر مثالى بيانمى كنم.
همان طورى كه آفتاب عالم تاب كه از مشرق خود طلوع مىكند، در افاضه نور و پخش اشعه زرين و گرم خود، هيچ قصور و بخلى ندارد و به تمام موجودات زمين به طور رايگان و به نحو مساوى مىتابد و از طرف اين موجود آسمانى و ستاره فروزان الهى در تابش و پراكندن اشعه خود هيچگونه تبعيض و خصوصيتى وجود ندارد، همين طور آفريدگار جهان و پروردگار جهانيان نيز در مقام افاضه رحمت و اشراق كمالات به طور رايگان و غير متناهى، هيچ قصور و نقصان و بخلى ندارد. و ذات مقدس او آمادگى مطلق براى افاضه جميع فيوضات به تمام ممكنات دارد. ظاهرا اين همان مقام رحمانيت او است و چنين به ذهن مىرسد كه كلمه رحمن حاكى ازين صفتباشد.
و اين مقام، كه آمادگى مطلق براى گستردن افاضات كامله نسبتبه جميع ممكنات از موجود و غيرموجود و لايق و غيرلايق مىباشد، مختص به ذات پروردگار است و كسى در اين صفتبا او شركت ندارد، و چنان چه اشياء در بهرهبردارى از نور آفتاب مختلفند، بعضى هيچ بهره ندارند و بعضى به طور كم يا زياد بهره مىبرند و اين اختلاف به ملاحظه اختلاف لياقت در خود آنها مىباشد، ممكنات نيز نسبتبه حضرت بارى تعالى چنين مىباشند. يعنى بعضى به واسطه نبود موانع، شايسته كسب فيض مىشوند، و بعضى ديگر به جهت قصور بىبهره مىباشند و اين به حسب آنچه به نظر مىرسد مقام رحيميتخداوند متعال است و كلمه مباركه رحيم، از اين مقام حكايت مىكند.
خلاصه مطلب اين كه: به نظر حقير، بنابر شواهد بسيار كلمه رحمن ممكن است مرادف با مهربان و كلمه رحيم مرادف با بخشنده باشد. و هوالعالم.
ترتيب در كتاب تدوين و تكوين؟
نكته لطيف ديگرى كه در اين آيه مباركه بسمالله الرحمن الرحيم است; هم آهنگى كتاب تدوين حق با ترتيب واقعى و تكوينى است. زيرا مبدا تمام صفات جماليه و جلاليه، ذات واجب الوجود است، و چون ذات او واجب الوجود است مبدا صفت رحمانيت و آماده براى افاضه فيوضات مىباشد، و چون آمادگى مطلق دارد، به موارد شايسته; افاضه فيض مىفرمايد. پس نتيجه اين مىشود: كه چون الله است رحمن است، و چون رحمن است رحيم است. و اين نكته براى كسانى كه آشنا به فلسفه الهى هستند، بسيار واضح است و از نكات اعجازآميز اين آيه شريفه به شمار مىرود.
نزول قرآن از شؤون رحمت است
آغاز به اين آيه شريفه، اشعار دارد كه نزول قرآن كريم; كه مجموعهاى از عقايد و اخلاق و احكام و آداب; و رموز راهنمايى مىباشد، از شؤون صفت رحمت است و در سايه اين صفت مباركه واقع شده. يعنى قرآن يكى از آثار رحمانيت و رحيميتخداوند متعال است كه به اين صورت ممتاز و اعجازآميز در آمده و به واسطه فرشتگان بر قلب پاك و نورانى حضرت ختمى مرتبتصلى الله عليه وآله نازل گرديده است و نفوس شايسته را به كمال لايق خود مىرساند.
و قرآن كريم با اين كه يكى از مظاهر رحمانيت و رحيميتحق است، خود نيز به اذن پروردگار; رحمن است و مانند آفتاب عالم تاب آمادگى براى پخش اشعه هدايت دارد و در قبال اين نورانيت، تمام افراد بشر متساوى و يك نواخت هستند. «كلاانهاتذكرة فمن شاء ذكره» (6) و رحيم استيعنى همواره عدهاى از نفوس شايسته به مقدار استعداد و قابليتخود از آن بهرهمند مىشوند. «هدى للمتقين» (7)
صفت رحمت
لغت رحمت غير از انعام يا احسان است، زيرا ممكن است انعام و احسان در مقابل عوضى باشد كه به احسان كننده مىرسد، ولى رحمت; افاضه رايگان و بدون عوض است. يعنى خداوند متعال آماده براى افاضه به جميع ممكنات استبدون عوض، و عملا افاضه مىكند به موارد شايسته به طور مجان و رايگان، بدون آن كه خود در مقابل آن نفعى ببرد، همان طور كه اين قرآن را نازل نموده استبه منظور گستردن رحمتخود بر آدميان بدون اين كه كوچكترين نفعى به خودش برسد.
اين چهار نكته كه در اين مقاله ذكر شد بعضى از اسرار بسيار اين آيه شريفه است كه در خور فهم نويسنده و خواننده مىباشد و همين مقدار برهان روشنى استبر اين كه قرآن وحى الهى است و ساخته فكر بشرى نمىباشد.
الحمدلله رب العالمين
«ستايش خدا را كه پروردگار جهانيان است» .
غرض نگارنده از نوشتن اين مقالات آن نيست كه تفسير تام و تمامى از قرآن كريم و كتاب مجيد الهى بنويسم; زيرا اين موضوع نياز به كتابى جداگانه دارد و مناسب خوانندگان منشورات ماهيانه و مجلات نمىباشد، بلكه مقصود اين است كه به خواستخداوند كريم، به نكات جالبى در خور لياقت و استعداد نويسنده و خواننده اشارهاى نموده باشم، اميد استبدين وسيله عدهاى از نفوس مستعد به بعضى از حقايق قرآنيه آشنا شوند، و ريزهكارىهاى اين كتاب مجيد را كه معجزهاى استباهر، به چشم خود مشاهده نمايند. و اينك به اذن خداى تعالى به چند نكته جالب و بعضى از رموز الهى در اين جمله شريفه اشاره مىشود:
1 – جمله الحمدلله دلالت دارد كه ستايش مختص به ذات بارى تعالى است و آن موجودى كه شايسته ستايش و سپاس مىباشد منحصر به ذات واجب الوجود است. و اين جمله از سه راه ممكن استحصر را بفهماند:
الف) الف و لام الحمد ظاهر در جنس است كه مفادش اين است كه: ماهيت و حقيقتحمد مختص به ذات بارى تعالى مىباشد.
ب) تقديم كلمه حمد بر كلمه لله مشعر به حصر است.
ج) لام در لله ظاهر در اختصاص است.
2 – بنابر آنچه گذشت معنى آيه شريفه چنين است كه:
حقيقت و جنس حمد و ستايش اختصاص به ذات واجب الوجود دارد، و اين مفهوم، شامل مىشود جميع محامدى راكه از انبيا و اوليا و مؤمنين و ساير مخلوقات صادر گرديده و مىگردد و به علاوه دلالت دارد بر اين كه اصلا حقيقتستايش اگر چه هيچ وجود خارجى نيز پيدا نكند منحصرا شايسته ذات بارى تعالى مىباشد. و به اصطلاح فلاسفه اختصاص حمد به ذات واجب الوجود، از لوازم ماهيت و حقيقتحمد است نه از لوازم وجود خارجى، و مصداق تكوينى آن يعنى جنس حمد چه از لسان كسى صادر بشود يا نشود، شايسته ذات خداوند متعال است.
3 – حصر حمد به ذات بارى تعالى (كه به دو جمله مثبت و منفى تحليل مىشود: يكى اين كه خداوند شايسته جنس حمد است، و ديگر آن كه موجود ديگر شايستگى ندارد) دلالت دارد بر اين كه آن چه جمال و نيكويى در عالم وجود تحقق پيدا كرده و مىكند، همه از جانب خداوند متعال است و نيكو كارى، غير از وجود حق تعالى وجود ندارد، چنان چه در آيه شريفه ديگر مىفرمايد:
«ما اصابك من حسنة فمن الله» (8) و نيز در آيه ديگرى مىفرمايد: «و مابكم من نعمة فمن الله» (9)
و در اين جهت فرقى نيست در اين كه احسانى كه مىرسد به وسيله يك موجود بىاراده باشد مثل ابر كه باران مىبارد يا به وسيله يك موجود با اراده باشد مانند انسان; زيرا انسانى هم كه عمل نيك انجام مىدهد تمام شرايين و الياف وجودش از طرف خداوند آفريده شده است، و در حين انجام عمل نيز به قيوميت او موجود است، به اذن و اراده او ادراك و اراده مىكند و فرمان به دست و پا و جوارح خود مىدهد تا در نتيجه، عمل خيرى انجام مىشود، و رمز اين كه اين عمل را، اختيارى مىناميم اين است كه صاحبش مىتواند اين مقدمات و جريانات الهى را سد نمايد و نمىكند.
مثلا درختى كه در جنگل مىرويد و بارور مىشود و بهره مىدهد به خواستخداوند متعال است و اگر موجودى مىتواند آن درخت را از جا بكند، ومع الوصف نمىكند اين درخت و بارورى آن مستند به او نمىباشد; بنابراين اگر انسان هم به اختيار و اراده خود احسانى مىكند اين خود يكى از لشكريان حق متعال است و با آن درختخودرو كه حيوانات و انسان از آن بهرهمند مىشوند، چندان فرقى ندارد.
4 – چون مفاد كلمه حمد در عربى مرادف استبا ستايش بر جميل و احسان اختيارى، به نظر مىرسد كه اين جمله شريفه دلالت دارد بر اين كه خداوند متعال مختار است و آنچه از آن منبع فيض صادر مىشود به قهر و غلبه و الزام نيست، بلكه به واسطه اراده ازليه او است كه معلول حكمت و مصلحت است، ولى اگر فرموده بود: مدح مختص خداوند متعال است، دلالتبر اين فايده نمىكرد.
5 – به نظر مىرسد كه جمله مباركه «الحمدلله» دلالت دارد بر اين كه تمام آن چه در عالم هستى تحقق دارد از نيكويى و جمال، خواه نعمتباشد مانند هوا و آب و ميوه و ارزاق و…، يا موجود جميلى باشد، ولى براى موجودات زنده به ظاهر اثرى نداشته باشد مانند ستاره زهره فرضا، همه مستند به ايجاد و تدبير حق متعال و رب العالمين است، ولى اگر به جاى كلمه حمد لفظ شكر بود، منحصرا اختصاص به نعمت داشت و ساير نيكويىها را شامل نمىشد.
6 – اعتقاد به اين كه تمام محامد شايسته مقام او است، مستلزم اعتقاد به اين است كه جميع نكويىها و محاسن عالم وجود از طرف ذات مقدس آفريدگار است و اين كاملا مطابق با برهان است، زيرا جميع موجودات حدوثا و بقائا ممكن مىباشد و ممكنات در هر آن و لحظه، در وجود و آثار وجود، محتاج به عنايت واجب الوجود مىباشند، چنان چه موجودات ذهنى و تدبيرات مغزى بشرى نياز به عنايت نفس دارند و مادامى كه نفس به آنان توجه دارد به زيور وجود آراسته مىباشند و به محض اين كه سلب عنايت و توجه گردد، معدوم مىشوند، به همين نحو جميع ممكنات به عنايت قيوم مطلق و آفريدگار جهان احتياج دارند، چه در وجود و چه در افعال و تدبيرات وچه در ارادات و تحولات و آن چه از نيكى و خوبى به دست آنان جارى مىگردد در سايه عنايت دايمى و احاطه قيومى خداوندى است.
7 – اعتقاد به اين كه منحصرا خداوند متعال شايسته سپاس و ستايش است چون مستلزم اعتقاد به اين است كه تمام محاسن و نيكويىهاى جهان هستى از طرف او است، از نظر تاثير در اخلاق انسانى بسيار مؤثر است، زيرا انسان را از خاكدان ماديتبه عالم بالا و ملكوت اعلى مىبرد، پردهها و ديوارهاى ضخيم دنيا را پاره و خراب مىكند و نظر انسان مسلمان را از موجودات ظليه ممكنه، به سايه افكن و مسبب حقيقى متوجه مىكند، ديگر نه براى كسى كرنش و تعظيم مىكند جز به اذن خدا، و نه از مردم و سببهاى ديگر توقع و چشم داشت دارد، بلكه همه را لشكريان و جنود حق مىداند و اگر متوسل به وسايل عادى مىشود از بابت دست درازى به سفره خداوند متعال است، و اگر از سببى مايوس مىشود از مسبب الاسباب مايوس نخواهد شد. و همين ا ستحقيقت نفس مطمئنه كه خشنود از حق است و مورد رضايت او مىباشد.
قطعه زير كه يكى از اهل عصر سروده است مناسب مقام است:
ذات احد را سپاس و حمد ببايد حمد و ستايش براى غير نشايد
هر چه رسد زاو بود زنعمت و احسان لشكر حقند جمله ظاهر و پنهان
سير فلك يا ستارگان فروزان خيل ملك يا كه انبيا و امامان
وحى نبى يا صفا و كشف ولايت درك ملك يا جنود عقل و درايت
عقل بشر يا كه حس و جنبش حيوان جان نباتى و يا جمادى بىجان
دست قدر يا عصاى حضرت موسى جنگ قضا يا كه پنجه يد بيضا
نظم اتم يا كه نظم عالم كلى آن چه شود كسب و آن چه هست جبلى
آن چه به برهان فلسفى است مبرهن يا به تلسكوب مغربى شده روشن
و آن چه بشايد و يا به فكر نشايد و آن چه به خاطر نيامده است و نيايد
و آن چه به درك فرشته نيز نگنجد بلكه ترازوى عقل نيز نسنجد
و آن چه نبى هم به لوح غيب نخواند يعنى جز ذات كردگار نداند
جمله زآثار جلوههاى الهى است جلوه حق دايم است و نامتناهيست
هفت نكته در خصوص كلمه الحمدلله بيان گرديد. كسى كه [مطالب] سابق را خوانده ارزش واقعى خبر شريفى را كه خلاصه مفاد آن نقل مىشود، ادراك مىكند.
در تفسير الميزان از كتاب كشف الغمه از حضرت صادقعليه السلام روايت مىكند كه فرمود:
استرى از پدرم گم شد; ايشان فرمود: اگر خدا آن را به من باز گرداند، ستايش مىكنم او را به ستايشهايى كه مورد پسند او باشد. طولى نكشيد كه استر گم شده پيدا شده و آن را با زين و برگ به حضورش آوردند. پدرم سر به آسمان نموده و گفت: «الحمدلله» و بر اين كلمه مباركه چيزى نيفزود.
پس از آن فرمود: چيزى را فرو گذار نكردم و همه انواع ستايش را به خداوند عزوجل اختصاص دادم.
پس هر ستايشى كه فرض و تصور شود مشمول اين كلمه مباركه خواهد بود.
رب العالمين
در بخشى ديگر آيه شريفه كه جمله «رب العالمين» باشد نيز اسرارى نهفته است كه قسمتى از آن كه مورد استفاده عموم باشد، براى علاقهمندان باذنه تعالى و توفيقه بيان مىشود.
1 – چنين به نظر مىرسد كه جمله مباركه «رب العالمين» تا جمله «مالك يوم الدين» در عين آن كه اشاره به نعمتها و نيكويىهاى حق متعال است، برهان و منطق كلمه «الحمدلله» نيز مىباشد. يعنى: جميع انواع ستايش مختص به خداوند متعال است. چرا نباشد در صورتى كه او پروردگار جهانها است; او مهربان و بخشنده است، او صاحب و فرمانرواى روز پاداش است. يعنى آغاز هستى به دست او است، و او كاروان وجود را بر اساس رحمانيت و رحيميتبه انجام مىرساند و پاداش مىدهد.
2 – رب العالمين و ساير جملات تا اياك نعبد و اياك نستعين خود مشتمل بر انواعى از ستايش مىباشد و پس از آن كه تمام انواع ستايش را اختصاص به ذات بارى مىدهد، قسمتى از انواع ستايش را با نام و نشان ذكر مىكند، پس جمله مباركه رب العالمين هم منطق و برهان كلمه الحمدلله مىباشد و هم خود حمد و ستايش پروردگار است، در حقيقت هم علت است و هم يكى از مصاديق معلول.
3 – اين كه در مقام حمد و ستايش هم ذات واجب الوجود و هم صفت رب العالمين را مورد نظر قرار مىدهد به حسب آن چه به نظر مىرسد واجد اسرارى است:
الف) ذات خداوند و صفت او هر دو شايسته ستايش و حمد است، چون هر دو جميل و عين اختيار است.
ب) آن چه نيكى و جمال است از ذات كثيرالبركات او تراوش مىكند. چون الله و واجب الوجود است; رب العالمين و رحمن الرحيم و مالك روز پاداش است. پس در حقيقت ابتداء علت و پس از آن معلول را ذكر نموده است.
ج) ممكن است اشاره باشد به اين كه: آن چه بيشتر موجب ستايش است اين است كه پروردگار جهانها خدا است و متكفل تربيت و تدبير و رهبرى قافله وجود و كاروان غيب و شهود وجود مبارك واجب الوجود است و خيلى فرق دارد كه متكفل تربيت، موجودى باشد كه واجب و غنى است، يا آن كه خود فقير و نيازمند به غير باشد.
4 – از دقت در موارد استعمال كلمه (رب) استفاده مىشود كه در مفهوم آن دو چيز ملاحظه شده است:
الف) تربيت و اصلاح. ب) آقايى و مالكيت.
يعنى كلمه رب در لغتبر مالكى كه در آن تربيت و اصلاح ملاحظه نشده است، اطلاق نمىشود مثلا به مالك سنگى گفته نمىشود رب الحجر، و هم چنين بر كسى كه تربيت مىكند ولى تسلط و مالكيت ندارد، لفظ رب اطلاق نمىشود; مانند مربى اطفال كه از طرف پدر، يا مادر بر آنان گماشته مىشود. زيرا به چنين كسى نمىگويند: رب الاطفال، ولى مربى اطفال گفته مىشود، بنابراين مقصود از رب اين است كه خداوند متعال مربى و مدبر و مالك و سرپرست جميع موجودات است.
5 – چون لفظ مبارك رب متضمن مالكيت مطلقه است از ابتداى وجود هر موجودى تا آخر آن، دلالت دارد، بر خالقيت و هم بر قيوميت و بهترين مثال براى فهماندن قيوميتخداوند، همان ارتباط هر بشرى استبا موجودات ذهنيه و تصورات نفسانيه خود كه شرح آن از اقتضاى اين مقال خارج است.
6 – از لحاظ اين كه لفظ مبارك رب متضمن حقيقت تربيت مىباشد، دلالت دارد بر اين كه خداوند متعال جميع اجزاى تمام عوالم هستى را به كمال لايق خود مىرساند. زيرا حقيقت تربيت اين است كه مربى، آن چيز مورد تربيتخود را به آن مرتبه كمالى كه در وجود آن نهفته و متمركز مىباشد برساند و اين عنايتبالاترين عنايتى است كه ممكن است از طرف واجب الوجود نسبتبه ممكنات افاضه شود; و در قرآن كريم اين حقيقت را در موارد ديگر به طور وضوح [بيان] مىفرمايد:
قوله تعالى: «ويؤت كل ذى فضل فضله» (10) هر واجد امتيازى را به امتياز خود مىرساند. «الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى» (11) آن خدايى كه هر چيزى را آفريده پس از آن راهنمايى فرمود.
مهيمنى كه به گل نكهت و به گل جان داد به هر كه هر چه سزا بود حكمتش، آن داد
بنابر آن چه گذشت كلمه رب دلالت دارد بر اين كه خداوند آفريدگار است و قيوم است و مربى مىباشد.
7 – از لحاظ اين كه كلمه رب متضمن تربيت است، دلالت دارد بر اين كه جميع موجودات چه به حسب ظاهر داراى حيات نباتى، يا حيوانى باشند يا نباشند، در حركت و سير مىباشند و شايسته تربيت و ترقى از نقص به كمال هستند و همه به كمال مناسب خود مىرسند. و شايد اين همان حركت جوهريهاى است كه مرحوم صدر المتالهين در كتب خود اثبات نموده است.
8 – نظر به اين كه تربيتبر دو قسم است: تكوينى و تشريعى، و مفاد آيه شريفه اين است كه خداوند متعال به تمام معنى رب العالمين است و جميع موجودات را به همه كمالاتى كه در آنها نهفته است مىرساند; اشاره و ايمايى به بعثت رسل و انزال كتب دارد. براى اين كه تربيت انسان مسلما نياز كامل دارد به قوانين و دستوراتى كه او را براى زندگى عالىترى آماده سازد و روح پاك او را از آلودگىهاى ماده و ماده پرستى و بدخويى و خباثتبرهاند و به عالم الوهيت نزديك كند تا آن كه صفت ابديت و قيوميتبه خود بگيرد، بلكه آيه شريفه متضمن جميع شؤون تربيت تكوينى و تشريعى است كه از آن جمله وجود امام و حافظين دستورات تربيتى مىباشد.
9 – جمله مباركه رب العالمين، انسان هوشمند را متوجه مىكند به وجود نيروهايى در موجودات و به اين كه اين نيروهاى نهايى از مرتبه قوه به فعليت مىرسند و منشا آثار مىشوند.
مثلا انسان مىبيند كه هستهاى درخت مىشود، آن درختبارور مىگردد از تناول ميوههاى آن، انسان تغذيه مىكند و براى پرورش هوش و استعداد خود استمداد مىكند و در نتيجه هسته ناچيز، هوش و عقل مىشود و به واسطه دارا بودن هوش، به عوالم علمى مادى و معنوى سير مىكند. تمام اين مراتب از كلمه تربيتبه ذهن انسان باهوش مىرسد. براى اين كه حقيقت تربيت همين است كه موجود ناچيز به مراحل كمال برسد، پس از آن خواه ناخواه آدمى متوجه مىشود كه چه كسى اين نيرو را ظاهر مىسازد و اين قوه نهانى را به فعليت مىرساند. خود قوه كه نمىتواند موجد فعليتباشد، عوامل ديگر هم همه نيروهايى هستند كه در عالم پراكنده مىباشند، پس بايد همان رب العالمين همواره با عنايت و قيوميتخود اين نيروها را به صورت تحقق درآورد و به كمال مطلق برساند.
ولى اى خواننده ارجمند بدان كه تمام اين دنيا در حكم همان هسته است. ميوه تلخ و يا شيرين آن را هنوز تناول ننمودهايم. اميدوارم سعى كنيم كه هسته وجودى ما در عالم ديگرى كه به مباركى، همه رهسپار آن هستيم درختبارور شود و ميوه شيرين و مطبوع به ما بدهد. غرض اين است كه جمله مباركه رب العالمين انسان را به اعتقاد به مبدا قيوم ناچار مىكند.
10 – كلمه عالمين به ظاهر مرادف با جهانها است; يعنى جهان دنيا، جهان آخرت ; جهان ملائكه، جهان حيوان، جهان جماد، جهان انسان، و بنا بر آن كه بيشتر مفسرين مىگويند، جميع انواع و اصناف موجودات را شامل مىشود. و بعضى مىگويند اختصاص به ذوى العقول دارد. ولى عدم اختصاص اين كلمه، و شمول آن جميع اصناف موجودات ممكنه را به صواب نزديكتر است و اين كلمه مباركه از لحاظ آن كه جمع است صراحت دارد در اين كه مالكيت و قيوميتحق تعالى منحصر به يك عالم [بالخصوص] نمىباشد و او است كه مالك و مربى تمام عوالم مختلفه است.
11 – ممكن است جمع بودن كلمه مباركه العالمين نيز اشاره باشد به عظمتحق تعالى از لحاظ اين كه به تنهايى و يگانگى و يكتايى، مربى عوالم بسيار مىباشد، يعنى همان خدايى كه عالم عقول و فرشتگان و پيغمبران را راهنمايى مىكند و به عنايت رحمانيت و رحيميتخود آنان را تربيت مىنمايد و به كمال شايسته ايشان مىرساند، همين عنايت را بدون تفاوت به عالم حشرات يا جمادات دارد و آنها را نيز به منتهاى كمال شايسته خودشان مىرساند، و جميع اصناف مختلفه كاروان هستى با تباين و اختلافى كه دارند همه مرتبط به حق متعال و تحت تربيت و قيوميت و مملوكيت او مىباشد. و الحمدلله رب العالمين.
الرحمن الرحيم
تفسير اين دو كلمه مقدسه در ضمن تفسير آيه مباركه بسم الله الرحمن الرحيم به طور اجمال در مقالات سابقه گذشت و حقيقت رحمت، رحمانيت و رحيميتبيان شد.
و فرق ميان اين دو كلمه مباركه و اسرارى كه در آن دو بود تاحدى كه مقدر و ميسر بود، به رشته تحرير در آمد. در اين مقاله و مقاله ديگر به خواستخداوند متعال بعضى از اسرار تكرار اين دو كلمه بيان مىشود.
شيخ طبرسى – رحمةالله عليه – در مجمع البيان مىفرمايد:
تكرار براى مبالغه و تاكيد است. شيخ الطائفه طوسىرحمه الله نيز جز اين كه مىفرمايد: تفسير اين آيه مباركه در ضمن تفسير بسم الله الرحمن الرحيم گذشت، چيزى ندارد; در صورتى كه هزار نكته باريكتر از مو اينجا است كه به بعضى از آن اسرار اشاره مىشود. ان شاءالله تعالى:
1 – تربيت و رسانيدن هر موجود قابل را به كمالى كه در آن نهفته مىباشد، بر دو قسم است:
قسم اول آن است كه در مقابل آن، اجرتى دريافتشود يا آن كه فايدهاى به شخص مربى عايد گردد.
قسم دوم تربيتى است كه از منبع رحمتسرچشمه مىگيرد و مقرون به رحيميت مىباشد. آن هم رحمانيت و رحيميتبىانتهاى واجب الوجود مطلق، همينگونه كه خداوند متعال تمام موجودات را به كمال شايسته خود به طور رايگان و بدون اين كه از اين تربيتسودى ببرد و نفعى عايد او بشود مىرساند.
اگر چه هر دو قسم از تربيت، شايستگى حمد و ثنا را دارد، ولى آن تربيتى كه بيشتر شايسته حمد و ثنا مىباشد، قسم دوم است. يعنى آن تربيتى كه از روى رحمت و به طور رايگان و مقرون با رافت و عطوفت انجام گردد.
وجدان هر بشر با وجدانى، حس مىكند كه حمد و ستايش بر تربيت ناشى از رحمت و مقرون به رحمت، آن هم از منبع بىانتهاى خير مطلق ; در خور توانايى ما بندگان نالايق نيست.
از دست و زبان كه برآيد کز عهده شكرش به در آيد؟
خلاصه اين نكته ارزنده اين است كه: چنان به ذهن مىرسد كه تكرار صفت رحمانيت و رحيميتبراى تنبيه به علت و انگيزه حمد و ستايش باشد. و از اين جا معلوم مىشود كه مهمترين احسان و جميلى كه بايد هر با وجدانى نزد آن خاضع باشد تربيتى است كه بدون مزد و اجر بوده و در مقابل آن هيچ پاداشى نباشد و بنابراين در مقام كثرت و در محيط علل و اسباب هم بايد مسلمان با وجدان از سه نوع مربى كمال تشكر را داشته باشد:
الف) پدر و مادر كه فرزند را از ابتداى انعقاد نطفه باذن الله تعالى به كمال شايسته خود مىرسانند تا آن كه نطفه بىارزش، جوانى برومند مىشود و در مقابل اين احسان هيچ پاداشى از كسى نمىخواهند و هر مقدار توانايى و نيرو دارند به داعى شفقت و مهربانى در طبق اخلاص نهاده و آن به آن بر طفل خود نثار مىكنند تا اين جوانه ناچيز درختى برومند گردد و به كمال مقدر و شايسته خود برسد. روى اين اصل است كه اسلام كه دين فطرت و حقيقت و آيين انسانيت است، دستور فرموده است كه فرزند از والدين خود تقدير و تشكر كند. قرآن كريم در سوره اسراء آيه 22 و 23 مىفرمايد:
«وقضى ربك الاتعبدوا الا اياه وبالوالدين احسانا اما يبلغن عندك الكبر احمدهما او كلاهما فلاتقل لهما اف ولاتنهرهما وقل لهما قولا كريما واخفض لهما جناح الذل من الرحمة و قل رب ارحمهما كما ربيانى صغيرا»
و در سوره لقمان آيه 13 مىفرمايد:
«و وصينا الانسان بوالديه حملته امه وهنا على وهن و فصاله فى عامين ان اشكرلى و لوالديك الى المصيرو ان جاهداك على ان تشرك بى ماليس لك به علم فلاتطعهما و صاحبهما فى الدنيا معروفا» .
خلاصه آن كه: «خدا حكم فرموده است كه پرستش غير او را نكنيد و به والدين نيكى نماييد. اگر يكى از آنان يا هر دو نزد تو به سن پيرى رسيدند، تو اى فرزند كلمهاى كه حاكى از ملالت و خستگى باشد به زبان نياور و آنان را ناراحت مكن و گفتارت با آنان محترمانه باشد و از روى مهربانى در مقابل آنان تا حد خاكسارى و مذلت فروتنى كن و براى آنان نزد خداوند منان دعا كن و بگو: خدايا پاداش تربيت آنان را به رحمت واسعه خود تدارك فرما»
«ما به انسان سفارش والدين را نموديم، سفارش آن مادرى را كه در حال ناتوانى چند ماه بار فرزند خود را كشيد و دو سال او را شير داد، نموديم و گفتيم: اى انسان تشكر و سپاسگزارى از خداوند و والدين خود بنما; برگشت تو، به طرف ما خواهد بود. آرى اگر والدين تو اصرار كردند كه ندانسته و نفهميده مشرك بشوى از ايشان اطاعت مكن و شرك نياور. ولى باز با چنين پدر و مادرى نيز به طريق شايسته مصاحبت و معاشرت نما»
در كتاب شريف كافى حديثى به سند معتبر از زكريابن ابراهيم نقل مىكند كه مفاد آن به فارسى به شرح زير است:
زكريا مىگويد: من قبلا نصرانى بودم و موفق و مشرف به دين اسلام شدم، و در سفر حجخدمتحضرت ابىعبدالله جعفر بن محمد – عليهما السلام – رسيدم. به آقا عرض كردم: كه من مردى نصرانى بودم و اينك مسلمان شدم. ايشان فرمود: چه مزيتى در اسلام مشاهده كردى و به چه حجتى از دين خود دستبرداشتى؟ گفتم: من مصداق گفتار خداى متعال هستم كه مىفرمايد: «ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء» (12)
تو نمىدانستى كه كتاب چيست و نمىدانستى كه ايمان چه مىباشد ولى ما آن را نورى قرار داديم كه به آن راهنمايى مىكنيم هر كس را كه بخواهيم.
ظاهرا مقصودش اين بود كه خداوند متعال به قدرت كامله خود قلب مرا به نور اسلام منور فرمود.
صادق آل محمدصلى الله عليه وآله فرمود: محققا خدا تو را هدايت فرموده، پس از آن در باره او دعا نموده و سه مرتبه فرمود: بار الها! اين مرد را هدايت كن، پس از آن فرمود: پسر عزيز! هر چه مىخواهى از من بپرس. عرض كردم: پدر و مادر و خاندان من همه نصرانى هستند و (مادرم نابينا است) با آنان زندگى مىكنم آيا اين رويه صحيح است؟ فرمود: آنان گوشتخوك مىخورند يا نه؟ عرض كردم: آنان به گوشتخوك دست نمىزنند. فرمود: زندگى با آنان اشكالى ندارد، ولى كاملا متوجه مادرت باش به او نيكى كن، و اگر حادثه مرگ برايش اتفاق افتاد خودت به تجهيز او قيام كن و به كس ديگر وامگذار و به كسى خبر مده كه نزد من آمدهاى. و تو باز مرا در (منى) خواهى ديد. ان شاء الله.
زكريا مىگويد: به منى رفتم ديدم كه امامعليه السلام مانند معلم كودكان (با كمال رافت و رحمت و دقت و حوصله) به پرسش مردمان جواب مىگويد. اين مرتبه دوم تشرف من بود به حضور ايشان.
پس از آن به كوفه آمدم و مطابق سفارش امامعليه السلام بيش از پيش به مادر كورم مهربانى مىكردم، خودم غذا به او مىدادم و جانور بدنش را جستجو كرده و از او پرستارى مىكردم.
يك روز مادرم گفت: هنگامى كه نصرانى بودى به اين خوبى و مهربانى نبودى. از موقعى كه به دين جديد متدين شدهاى و به سفر حج رفتى، مىبينم دگرگون شدهاى.
گفتم: مادر! مردى از فرزندان پيغمبر ما چنين دستورى به من داده است و من دستور آن مرد بزرگ را در باره شما مراعات مىكنم.
مادرم گفت: اين مرد خود پيغمبر است؟ گفتم: پيغمبر نيست، ولى فرزند پيغمبر است.
مادر پير روشن ضمير گفت: پسر عزيز! اين مرد حتما پيغمبر است. براى اين كه اين سنخ دستورات غيردستور انبيا و پيغمبران نمىتواند باشد.
گفتم: مادر! پيغمبرى پس از پيغمبر ما نيست، و اين بزرگوار پسر اوست.
كور با بصيرت گفت: پسر عزيزم! دين تو بهترين اديان است. خلاصهاى از آن را به من گزارش بده تا من نيز مشرف به اين دين مبارك شوم.
زكريا مىگويد: دين اسلام را به او عرضه داشتم. و مقدارى از احكام مبارك اسلام را به او ياد دام و او مسلمان شد. نمازظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند. شب كه شد عارضه كسالتبه او روى كرد. گفت: پسر عزيز! دين اسلام را ثانيا به من ياد بده من هم براى بار ديگر خلاصهاى از آن را به او تعليم نمودم.
مادر پير نابيناى با بصيرت، در دم آخر بار ديگر اعتراف (به عقايد حقه) نموده و از دار دنيا رحلت كرد. چون بامداد شد مسلمانان او را غسل دادند و من مطابق دستور مولى بر او نماز گزاردم و جسدش را درقبر نهادم.
اين خبر شريف نمونهاى است از اهتمام اسلام به قدردانى از تربيت مادر اگر چه نصرانى باشد، و در عين حال متضمن كيفيت تربيت انبيا و اولياء الهى است. شايسته است متكفلين تربيت معنوى يعنى علما و وعاظ از امثال اين روايات سرمشق بگيرند، و مردم جهان را با حقايق اسلام آشنا نمايند تا در نتيجه خود به خود مردمان با انصاف به حقيقت و حقانيت اين دين مقدس آسمانى متوجه شوند، ولى:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ما است آن چه البته به جايى نرسد فرياد است
علىالظاهر خبر شريف مذكور، متضمن اشاره به مرگ مادر و اسلام او نيز باشد براى اين كه مىفرمايد: اگر براى او حادثه مرگ اتفاق افتاد، تو خود متكفل مراسم تدفين او باش و به كسان ديگر وامگذار.
مربى دوم) معلم استيعنى كسى كه روان انسان را از حضيض حيوانيت ترقى مىدهد و دست او را براى اولين قدم به سوى مرز انسانيت مىگيرد.
در سفينة البحار، از شيخ ابى جمهور احسائى، حديثى را با سند از حضرت رسول صلى الله عليه و آله نقل مىكند كه مفادش قريب به اين مضمون است: هر كس علمى را به كسى بياموزد، مالك آن شخص شده است. سؤال شد كه: آيا مراد اين است كه معلم مىتواند متعلم را بفروشد؟ فرمود: مقصود اين است كه حق فرمان به او دارد و بايد شاگرد از استاد علمى خود اطاعت نمايد.
بر خوانندگان پوشيده نماند كه فرا گرفتن علم هم مانند ساير كارهاى دنيا بايد زير مراقبت دستورات آسمانى انجام گيرد و در غير اين صورت نتيجه ندارد. انسان در صورتى از دانش آموختن بهره مىبرد و تربيت مىشود كه:
اولا آنچه مىآموزد يك موضوع حقيقى بوده و با واقع تطبيق كند كه به واسطه دانش آموختن حقيقتى را كشف نموده باشد.
و ثانيا كشف حقايق معلومه را نردبانى براى ترقى به عالم معنويات قرار دهد. در حقيقتبايد هر مسئلهاى را كه مىآموزد حقيقتى را به واسطه آن كشف نمايد و قدمى به منبع حقايق نزديك شود. اگر دانش آموختن داراى اين دو شرط نباشد قدمى استبه سوى جهان ماديت و حيوانيت و در بازار معنويات ارزشى ندارد.
مربى سوم) طبقه انبيا و اوليا – عليهم السلام – مىباشد. و اين طبقه بالاترين حقوق را بر عالم بشريت دارند. زيرا آنان زندگانى ديگرى براى افراد انسان به ارمغان آوردهاند و روح ايمان را در انسان زنده مىكنند و او را از فناى قطعى نجات مىدهند، و راه عالم جاويد و سعادت دايمى را باز مىكنند.
اگر تمام توجهات و ادراكات انسان در چهار چوبه دنيا محدود باشد و در اين دائره كوچك دور بزند و روان خود را متصل به عالم ابديت نكند، خواهناخواه روان او هيچ گونه تناسب با عالم پهناور ديگرى پيدا نمىكند و پس از آن كه بدن شايستگى بقا را نداشت، قهرا در ظلمات و تاريكىهاى فراوان به سر مىبرد. قرآن كريم در سوره نور مىفرمايد: «او كظلمات فى بحر لجى يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكديراها و من لميجعل الله له نورا فماله من نور» (13)
خلاصه آن كه: «زندگانى كسى كه دلش به نور ايمان روشن نباشد، در عالم آخرت مانند كسى است كه در درياى عميقى باشد و تودههاى فراوانى، از آب و پس از آن ابر، او را فرا گرفته و مانع از افاضه كوچكترين پرتوى از خورشيد گردد. و تاريكى فضاى زندگى او به حدى باشد كه حتى اعضاى بدن خود را نبيند و كسى كه از نورالهى محروم است هيچ نورانيتى ندارد»
به عبارت ديگر: با ابزار و وسايل مادى دنيايى كسى نمىتواند زندگانى عالم ديگر را فراهم نمايد. مثلا كسى كه در اين عالم مهندس است و با قدرت فنى خود كارخانه معظمى را به كار مىاندازد و به وسيله آن تحصيل مال و جاه مىنمايد و وسايل زندگانى خود را از خانه و اثاث و مركب و غيره به طور دل خواه فراهم مىكند، چون دست از اين عالم شست و به عالم ديگرى رهسپار شد، ديگر آن نيرو و آن كارخانه و آن خانه و اثاث وجود ندارد و نيازمندىهاى ديگرى دارد كه تمام آنها وابسته به روح و خوى انسانيت مىباشد.
اى برادر! تو همين انديشهاى مابقى خود استخوان و ريشهاى
گر گل است انديشه تو، گلشنى ور بود خارى، تو هيمه گلخنى!
بنابراين آدمى بايد موقع مفارقت از اين بدن، گلشنى باشد كه گلهاى آن ابديت داشته باشد و معلوم است ايجاد چنين گلشنى در باطن انسان به وسيله پيروى دستور انبيا – عليهم السلام – خواهد بود كه از جانب خداوند دريافت نموده بدون توقع هيچ پاداش و مزدى به خلق تحويل دادهاند.
برگشتبه مطلب
غرض آن كه: يكى از نكات تكرار صفت رحمانيت و رحيميتبيان رحمت در مقام تربيت است و بيان اين كه خداوندى شايسته حمد و ستايش مىباشد كه تمام موجودات را مقرون به رحمت مراقبت مىنمايد و همه آنان را به هدف و كمال شايسته خود مىرساند. و ضمنا به پيروان مكتب قرآن مىآموزد كه تربيت قرين رحمتشايسته تقدير و تشكر و ستايش است و ما در اين مقام به سه طايفه اشاره كرديم كه اين سه طائفه حق تربيت را بر بنى آدم دارند: اول پدر و مادر، دوم معلمين، سوم انبيا – عليهم السلام – و ثابتشد كه عظمتحق انبيا; نسبتبه آن دو طائفه ديگر، شايسته مقايسه نيست. براى اين كه انبيا – عليهم السلام – دروازه گلشن ابديت را به روى بشر باز مىكنند.
مربى كل
ولى در غير حال تمام اين نعمتهاى گوناگون و رحمتهاى مختلف كه به وسيله پدر و مادر يا معلم يا طبقه انبيا – عليهم السلام – به بشر مىرسد، همه از جانب پروردگار و مربى كل است و اين طبقات مختلف و غير اينها همه لشكر منظم و متشكل حق متعال مىباشند: «و مايعلم جنود ربك الاهو» (14) كسى به جز او لشكر پروردگار شما را نمىداند» .
جمله ذرات زمين و آسمان لشكر حقند پيدا و نهان
بنابراين تمام رحمتها و تمام وسائل تربيت از طرف او است و تحت مراقبت او انجام مىگيرد حتى خلق خوش و ملايمت معجزه آساى پيغمبران از ناحيه او و بهخواست او است در قرآن به پيغمبر آخرالزمان مىفرمايد: «فبما رحمة من الله لنت لهم» (15) به وسيله يك نوع رحمتى از حق متعال خوى تو آرامش پيدا كرد و توانايى دارى كه با رافت و عطوفتبا خلق خدا معاشرت نموده و وظيفه خود را انجام دهى»
بهرهبردارى از مراحم و نعم حق متعال هزاران اسباب و جريانات پنهان دارد كه نوعا از دايره ادراك ما بيرون است. اين ميوهاى كه ما مىخوريم به هزاران علت و به وسيله جريانات پنهانى زيادى به اين حد رسيده است كه يك شخص بشرى آن را تناول مىكند و از آن بهرهمند مىشود، ولى ما از بيشتر جريانات زير پرده اطلاع نداريم. در بعضى اوقات يكى از هزاران پيچ و مهره در يك لطف مخصوص براى بعضى آشكار مىشود و موجب اعجاب مىگردد. براى چاشنى مطالب علمى و دقايق عرفانى قرآن كريم، چند داستان كه خالى از اعتماد و اعتبار نيست، مذكور و مسطور مىگردد:
داستانى جالب!
امام فخر رازى در تفسير معروف خود، از ذوالنون عارف معروف مصرى نقل مىكند كه من روزى در خانه خود بودم; ناگاه ناراحتى فوقالعاده در خود احساس كردم كه ديگر توانايى بودن در خانه را نداشتم ناچار از خانه بيرون آمدم به طرف رودخانه نيل رهسپار شدم. عقرب توانايى را ديدم كه بهجانبى مىدود. عقرب را دنبال كردم، عقرب به كناره رودخانه نيل رسيد در آنجا قورباغهاى به انتظار او بود. عقرب بر پشت قورباغه جهيده و در رودخانه شنا كرد. من هم به قايقى سوار شدم و جريان را دنبال كردم. قورباغه به آن طرف رودخانه رسيد عقرب پياده شد و باز شروع به دويدن كرد من هم باز عقرب را دنبال كردم، عقرب رسيد به جوانى كه زيردرختى خوابيده بود. و مار بزرگ خطرناكى آهنگ او را داشت، عقرب موقعى رسيد كه آن مار به جوان نزديك شده بود. عقرب جهيد و مار را گزيد و مار هم آن را گزيده هر دو از سم يكديگر مردند و جوان كه در خواب عميقى فرو رفته بود، از گزند خزنده خطرناك به لطف خدا رهيد و از جريان امر شايد تا آخر هم بى خبر ماند.
داستان دوم را در موقع جنگ بينالمللى دوم در مجله صبا خواندم كه از يكى از روزنامههاى معتبر انگلستان كه شايد تايمز بود نقل نموده بود.
داستان دوم – در اواخر جنگ بينالمللى دوم در «مجله صبا» كه آن روز يكى از مجلات بنام و كثيرالانتشار بود، داستانى از يكى از جرايد معتبر اروپايى نقل كرده بود كه آن چه را حافظه كمك كند براى خوانندگان نوشته مىشود و اميدوارم به خواستخداوند متعال تحريفى در آن از لحاظ زيادى نباشد و اگر تغييرى باشد از جهت فراموشى بعضى جزييات باشد. در آن مجله كه شماره و حتى ماه و سال آن در نظرم نيست داستانى نقل كرده بود به اين عنوان: (عجيب است اما باور كنيد) و خلاصه آن به اين قرار است:
مردى در يكى از تحت البحرىها [زير دريايى] به انجام خدمتسربازى اشتغال داشت و در جنگ شركت مىكرد. افسرى كه رياست آن زير دريايى را داشت، در زير درياى (مانش) علىالظاهر دستور استراحت داده بود و همه افسران و افراد آن كشتى پس از چندى نارحتى و تحمل لطمات طاقت فرساى نبرد دريايى در گوشهاى از اعماق دريا به خواب عميقى فرو رفته بودند، هواى ذخيره در شرف تمام شدن بود و اگر تا چند لحظه ديگر از خواب بيدار نمىشدند همه از خواب موقتبهخواب ابدى مىپيوستند. يكى از افسران در عالم خواب مشاهده مىكند كه خواهر او كه در آن موقع كارمند يكى از كارخانههاى لندن بود در كارخانه خود به خواب عميقى فرو رفته است. و كارخانه در شرف احتراق است. اين افسر خواهر خود را در عالم خواب بيدار مىكند و خود از شدت اضطراب از خواب بيدار مىشود، حس مىكند كه هواى تحت البحرى سنگين شده و در شرف اتمام است. فورا افراد را بيدار مىكند و دستور حركت صادر مىگردد. بعدا معلوم مىشود كه در همان آن، خواهر او در كارخانه خود خواب بوده است. و در عالم خواب برادر خود را در تحتالبحرى مشاهده مىكند كه خواب است و حس مىكند كه هواى تحتالبحرى در شرف تمام شدن است و افراد آن در شرف اختناق مىباشند. آن خواهر در عالم خواب برادر خود را بيدار مىكند و خود از شدت اضطراب از خواب بيدار مىشود و مىبيند كه كارخانه تازه آتش گرفته است. فورا به طرف بيرون فرار مىكند، در حقيقتبه عنايتحق متعال خواب اين دو نفر خواهر و برادر با ارتباط هريك به ديگرى موجب نجات آنان مىشود و اين نمونهاى از ميلياردها رحمتى است كه در هر آن و ثانيه واقع مىشود، ولى در بعضى اوقات به اين صورت عجيب در مىآيد و قدرت مافوق طبيعت را نمايش مىدهد.
داستانهاى مجله فرانسوى كنستايسون
در شماره هفتم مجله يغما; سال هفدهم آقاى احمد راد، مقالهاى را كه «وياميسلاواويسك» در مجله نامبرده نوشته است ترجمه كرده و در آن چند داستان عجيب موجود است:
1) دخترك كوچكى به نام نلى كه هرگز از او بوالهوسى و نافرمانى ديده نشده بود، در تعطيلات «عيد پاك» به محض اين كه با پدر و مادر خود به خانه ييلاقى كنار درياچه نانتوا رسيد با لجاجت تمام از اطاق مخصوصى كه براى او تعيين شده بود استنكاف ورزيد، تمام روز التماسكنان خشمگين و عبوس در امتناع خود پافشارى مىكرد. پدر و مادر به درخواست او اعتنا نكردند و نخواستند به خود سرى او تسليم شوند.
شب فرا رسيد، دخترك (نلى) ناگزير به آن اطاق رفت و چنان وانمود كه خوابيده است، اما همين كه در منزل سكوت برقرار شد، از جا برخاست از سرسرا گذشت، آهسته خود را به اطاق خواهرانش رسانيد آنها او را پذيرفتند و در بستر خويش خواباندند. دخترك در آن جا فورى به خواب رفت. پس از چندى صداى مهيبى عمارت را به لرزه در آورد و همه را از خواب بيدار كرد. تخته سنگ عظيمى در اثر آب شدن برفهاى كوه مجاور، درستبر روى اطاقى كه براى آن دختر معين شده بود فرود آمده و اطاق به كلى ويران شده بود، گويى سقف، ديوار، اثاث همه دود شده بودند وقتى اهل خانه سر رسيدند جز گودالى سياه چيزى باقى نمانده بود، آن وقتبود كه سر استنكاف معجز نماى دخترك جلوه مىكرد.
خوانندگان بدانند كه همواره خداوند متعال در حال افاضه و رحمت است و با ميلياردها رموز و علل و اسباب، مقدرات راكه صددرصد بر طبق حكمت و مصالح عاليه است، اجرا مىكند ولى گاهى علل به صورت معجزهآسا در آمده و چشم تنگ بشر را خيره مىكند و يكى از ميلياردها رموز رحمت را ارايه مىدهد و مىفهماند كه حتى اراده و تصميم بشر قبل از آن كه در اختيار او باشد، در پنجه قدرت ماوراى طبيعت است.
2) يك زن سويسى بامداد روز 17 فوريه 1948 از خواب برخاست، قصد داشت پسرش را با ترن براى اسكى به سى كيلومترى ببرد. همين كه از خانه بيرون آمد چنين احساس كرد كه قوه مرموزى او را از اين سفر جلوگيرى مىكند با اين كه كودك خيلى دل تنگ بود و قهرا تمايل به اين مسافرت داشتبدون جهت مادر از رفتن به اسكى صرفنظر كرد. شب از راديو شنيد ترنى كه قرار بود آنها با آن سفر كنند دچار حادثه مصيبتبارى شده است.
3) صحتحكايت اين پيرزن انگليسى نيز تحقيق و تاييد شده است كه مشاراليها مبتلا به رماتيسم بود و از درد پا رنج مىبرد و بر روى نيم تختى دراز كشيده بود، ناگاه اضطراب غيرقابل وصفى او را فرا گرفتبرخاست و لنگ لنگان به خانه همسايه رفت. همسايه اضطراب بىمورد او را به سخريه گرفت و وادارش كرد كه برگردد و در بستر خود استراحت كند. پيرزن برگشت و در جاى خود دراز كشيد و براى انصراف خيال به تماشاى قاب عكس بزرگى كه بالاى سرش آويخته بود خود را سرگم كرد. معهذا ربع ساعتبعد با اين كه از درد پا ناراحتبود و بىاندازه ضعف داشت مجددا اضطراب درونى او را برانگيخت از جا برخاست و به آشپزخانه رفت تا فنجانى چاى تهيه كند. در همين موقع صداى موحشى شنيد قاب عكس بالاى تختخواب درستبه همان محل كه جاى سر پيرزن بود افتاده بود.
داستان ششم) عدهاى از معتمدين و ثقات و علما نقل كردند كه مرحوم عارف و عالم مشهور آقاى حاج ميرزا محمدعلى شاهآبادى كه در قم سكونت داشتند، روزى در زيرزمين منزل در عالم خواب مىبيند كه يكى از اطفال سر آب انبار آمد و در آب افتاد از شدت اضطراب از خواب بيدار مىشود و مشاهده مىكند كه آن طفل در آب افتاده يا در شرف افتادن است و او را از غرق نجات مىدهند. علىالظاهر داستان مزبور را جناب آقاى حاج سيداحمد زنجانى در كتاب الكلام ذكر نمودهاند.
داستان هفتم) يكى از معتمدين كه فعلا در نجف اشرف سكونت دارد و من يقين دارم آن چه مىگويد مطابق با واقع است و ذرهاى اهل مبالغه نيست، چنين گفت:
كه من معمولا اواخر شب از مدرسه مرحوم آخوند كه محل تحصيل و مطالعهام بود به منزل مىرفتم كليد منزل را در محل مخصوصى زير در منزل مىگذاشتند و من معمولا كليد را از محل معلوم برمىداشتم و در را باز مىكردم و شايد چند سال رويه دايمى همين بود و هنگام رسيدن به جلو در هيچ گاه عمل ديگرى جز برداشتن كليد از آن حفره مخصوص و بازكردن در انجام نمىدادم. يك شب بالخصوص خواه ناخواه كبريت زدم و قبل از دستبردن در حفره، محل كليد را مشاهده كردم. در اين هنگام ديدم عقربى درون حفره گويى انتظار ورود دست مرا دارد كه نيش خود را فرو ببرد.
خدوند متعال در مقام محافظت جان اين موجود از گزند عقرب، وجدان خود او را بيدار مىكند و كليد رمز رحمت را به دستخود او مىدهد; و اگر مصلحتباشد گاهى خود شخص را به استقبال مرگ مىفرستد. «ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا واليك المصير»
مورد بحث و تفسير در جمله شريفه «الرحمن الرحيم» بود كه پس از الحمدلله رب العالمين مىباشد.
يادآورى شد كه آن چه نگارنده در تفاسير معمولى تتبع و تفحص كردم نكتهاى براى تكرار آن ذكر نشده است و بعضى تكرار اين جمله شريفه را با اين كه در آيه مباركه بسم الله الرحمن الرحيم ذكر شده استحمل بر تاكيد نمودهاند، در صورتى كه بنابر آن چه به نظر مىرسد چند نكته دارد:
اول) اشاره به رحمت در مقام تربيت كه شرح آن مفصلا گذشت.
دوم) اشاره به رحيميت و رحمانيت در مقام ستايش كه در آيه شريفه بسم الله خداوند متعال بشر را راهنمايى مىكند به اين كه در ابتداى قرائتيا ابتداى هر كارى به نام خداوند رحمن و رحيم تبرك بجويند و از نام نامى او استمداد نمايند، و در اين آيه كه در ذيل حمد و ستايش است در مقام تربيت و ارشاد به نوعى ديگر مىباشد و بيان مىكند كه خداوندى سزاوار حمد است كه رحمن و رحيم است.
خلاصه آن كه چون رحمن و رحيم است، شايستگى دارد به نام او ابتداكنيم و تبرك جوييم و چون رحمن و رحيم است، شايستگى حمد و ستايش دارد. مقصود اين نيست كه اگر فرضا خداوند متعال داراى اين صفت نبود شايستگى حمد و ستايش را نداشت زيرا كسى كه رب العالمين مىباشد و با قيوميت مطلقه متكفل تربيت و راهبرى تمام ذرات موجودات و جميع جهانها و جهانيان باشد، البته شايسته حمد و ستايش است، اگر چه از اين عمل بسيار بزرگ نفعى ببرد و طرفى ببندد، ولى اگر تمام ذرات و موجودات را فقط از روى صفت رحمانيت و رحيميت تكفل نمايد و همه آنان را به كمال شايسته و مناسب خود برساند بدون اين كه كوچكترين سودى ببرد در اين صورت بيشتر شايسته حمد و ستايش است.
نكته سوم) اين است كه شايد آيه شريفه «بسم الله» در مقام اين است كه به تلفظ به عنوان رحمانيت و رحيميتحق متعال ابتداء و استمداد شود. و اين آيه در مقام اين است كه در هنگام ستايش، توجه به حقيقت رحيميت و رحمانيتبه عمل آيد.
توضيح آن كه در دين مقدس اسلام در عين اين كه توجه به حقايق و تحصيل كمال نفس مورد توجه واقع شده است و هدف اساسى از ارسال رسل و انزال كتب آسمانى، همان كمال نفس و تحصيل دل سالم و پاك است، چنان چه مىفرمايد:
«يوم لاينفع مال ولابنون، الامن اتى الله بقلب سليم» (16)
با اين حال تظاهرات و شعارهاى مذهبى به طور شخصى و اجتماعى نيز برنامه مفصلى دارد. هر فرد مسلمانى در هر روز و شب بايد الفاظى را كه مشعر به عظمتحق متعال و تذكر نعم بىپايان او استبه زبان بياورد و اعمالى را از قبيل ركوع و سجود انجام بدهد تا آن كه پس از يك عمر راز و نياز و ارتباط با خداوند متعال، داراى قلب سالم و دل پاك بشود و نمىتواند بگويد كه بايد دل پاك باشد و دل پاك حاجتبه نماز ندارد، زيرا تا آن كه هر روز و شب به ياد خدا نباشد، هرگز نمىتواند آلودگىهاى خود را پاك كند و هرگز نمىتواند آرامش و اطمينانى در خود فراهم نمايد.
در روايت وارد است كه حضرت رسول اكرم و نبى محترمصلى الله عليه وآله مىفرمود:
من هر روز هفتاد بار استغفار مىكنم و علتى ذكر مىفرمود كه شرح آن شايد از اين قرار باشد: به علت اين كه ارتباط قلب خود را با خداوند متعال حفظ كنم و پردههايى را كه خواه ناخواه از ارتباط با عالم ماده بر آن افكنده مىشود، برافكنم.
در شرع مقدس اسلام گوشهاى از تظاهرات فردى كه بايد هر شخصى اذكارى را به زبان بياورد و اعمالى را انجام دهد و هم چنين تظاهرات اجتماعى وارد شده است مانند: نماز جمعه و عيد فطر و عيد قربان كه واجب استبه جماعتخوانده شود با شرايط آن، و مانند: حجبيتالله الحرام كه عده كثيرى از مسلمين يكديگر را ملاقات مىنمايند و باهم به ذكر خداوند متعال مشغول مىشوند.
بنابر اين مقدمه مىتوان گفت: آيه شريفه بسم الله به حسب ظاهر نمونهاى از برنامه تظاهر و ذكر لفظى است، زيرا عنوان: نام خداوند رحمن و رحيم است.
و آيه شريفه مورد بحث و تفسير، نمونهاى از توجه به حقيقت است زيرا، مىفرمايد: حمد و ستايش مختص خداوندى است كه در حقيقت داراى رحيميت و رحمانيت است.
نكته چهارم) آن كه جمله «الرحمن الرحيم» كه در اين قسمت از سوره مباركه حمد است، مسبوق به جمله رب العالمين و پس از آن جمله مالك يوم الدين مىباشد. يعنى: خداوند رحمن و رحيم، رب العالمين است و تربيت و قيوميتخود را با رحيميت و رحمانيت رهبرى مىكند و همان خداوند رحمن و رحيم، مالك روز جزا هم هست و با صفت رحمانيت و رحيميت متكفل پاداش و جزا خواهد بود.
و اين نكته متضمن نويدى است كه دلها را اميدوار و روشن مىكند زيرا همه متوجه مىشوند كه در روز جزا سر و كار آنان با خداوندى است كه مهياى افاضه رحمتبه جميع موجودات استبه شرط آن كه آنان براى كسب رحمتحق، آماده باشند.
خداوندا به ما مسلمانان كه پيرو قرآن كريم هستيم، توفيق عنايتبفرما كه بتوانيم خود را براى استفاضه از رحمتبىپايان تو در روز جزا آماده كنيم! و سيرت انسانى ما به حال خود باقى باشد تا بتوانيم در محيطى كه سراسر فيض و نعمت و حيات استبه زندگانى ابدى خود ادامه دهيم! خداوندا ما و فرزندان ما را در زير سايه قرآن و دستورات اولياى طاهرين از ظلمات ماده و آلودگى هايى كه سيرتها را دگرگون مىكند محافظتبفرما تا شايسته بزم ابديت وجود مقدس تو باشيم!
مالك يوم الدين: «مالك روز جزا»
در اين آيه شريفه بنابر آن چه به نظر مىرسد نكات و مطالبى است كه به خواستخداوند متعال ذيلا بيان مىشود:
1) در اين كه اين آيه شريفه را پس از جمله الرحمن الرحيم ذكر فرموده ممكن است اشاره باشد به اين كه: مالك روز جزا كسى است كه داراى رحمانيت و رحيميت است و عنايت او از رحمت ابتداء مىشود تا بالاخره به روز جزا مىرسد پس رحمت او بر جزايش سبقت دارد. و اين نكته بسيار براى بندگان خدا اميدبخش است، زيرا مىرساند كه همان خدائى كه كاروان وجود را با كمال مهربانى و شفقتبه سر منزل هستى مىرساند و همان خدايى كه تمام موجودات را تربيت مىكند و به كمال مطلوب مىرساند همان او است كه نتيجه اين تربيت را به آنان مىرساند. سير بندگان از رحمت و رحمانيت وجود مقدس او شروع مىشود و به دريافت نتيجه كامل از دست قدرت او (ان شاءالله تعالى) به خوبى خاتمه خواهد پذيرفت.
2) كلمه مباركه مالك بر ملك ترجيح دارد، زيرا مفاد مالكيتبه حسب آن چه اهل زبان مىفهمند، دارا بودن و واجديت مىباشد و اگر كسى فىالمثل خانهاى را مالك باشد، تمام شؤون و منافع آن در اختيار او مىباشد. بنابراين مالكيت روز جزاء، اقتضا دارد كه حق متعال قدرت دارد بر ايجاد آن روز و بر جميع شؤون و امور مربوط به آن روز كه يكى از آن امور، حكومت و قضاوت در اعمال بندگان است، ولى ملك به معنى تسلط داشتن بر خصوص تدبير و نظم قضاوت آن روز است.
3) كلمه مباركه مالك بر كلمه سلطان نيز ترجيح دارد براى اين كه سلطنت ممكن است نياز به مقدمات داشته باشد و هيچ منافاتى با اين كه شخص سلطان براى نيل به مقصود تحمل مشقت نمايد ندارد، ولى ظاهر مالكيت اين است كه روز جزا و امور مربوط به آن همه در كف با كفايتحق متعال است و با لفعل داراى آن مىباشد.
4) محتمل است مقصود از جمله مباركه مالك يوم الدين اين باشد كه خداوند متعال در روز جزاء مالك جميع امور است كه يكى از آنها، روز جزاء و شؤون مربوط به آن باشد نه آنكه مالك خصوص روز جزا مىباشد و اين معنى با احاطه قيوميتحق متعال مناسبتر است.
5) كلمه (يوم) كه علىالظاهر مرادف با كلمه (روز) است اگر اضافه شود به امرى، مثل اين كه بگويند: روز جنگ، روز ترقى; روز خوشبختى يا روز بدبختى و مانند اينها، مقصود آن زمانى است كه اين امور در آن واقع مىشود، نه روزى كه به طلوع و غروب آفتاب مشخص مىشود، بنابراين ظاهر اين است كه مقصود از يوم الدين هنگام تعيين جزاء و پاداش يا رسيدن به پاداش باشد.
6) شايد مقتضى مالكيت روز جزاء يا مالكيت در روز جزاء اين باشد كه خداوند خود مالك پاداش است و حصول پاداش نسبتبه عمل از قبيل علت و مملول نيست كه (حتى با قدرت كامله حق) قابل تفكيك از يكديگر نباشد.
يعنى خداوند متعال مىتواند پاداش عمل بد را مثلا ندهد و بنابر مقتضيات و عللى عفو و اغماض فرمايد، كما اين كه مىتواند براى عمل خوب نيز پاداشى قرار ندهد، زيرا خود، مقدمات و موجبات آن را فراهم آورده است.
ولى خداوند متعال در موارد بسيارى عفو مىفرمايد و سزاى كار بد را نميدهد و برعكس نسبتبه عمل خوب هيچ گاه از پاداش خوددارى نخواهد فرمود، بلكه پاداش عمل خوب را ده مقابل يا بيشتر مىدهد.
7) اين موضوع كه پاداش عمل نيك و بد بسته به اراده و مشيتحق است، اگر بخواهد عفو مىكند و اگر بخواهد پاداش بيشترى به كردار نيك مىدهد اين معنى را ندارد كه بدون جهتخداوند متعال عفو مىكند يا تفضل مىفرمايد. قدرت و توانايى و عدم اجبار در دادن پاداش و عفو و تفضل; منافات با اين كه هر طرف را اختيار نمايد بر طبق حكم و مصالح عاليه است، ندارد و در آيات بسيارى وارد شده است كه خداوند متعال حكيم است و اين مطلب براى كسانى كه بهره مختصرى از معلومات مذهبى دارند، واضح است، ولى ممكن استبعضى از برادرانى كه از اين سنخ معلومات دورند و يا به واسطه فرا گرفتن بعضى از معلومات مادى داراى نيروى بحث و جدال هستند، چنين تصوراتى نموده و چنين شبهاتى را به زبان بياورند.
خلاصه آن كه: معنى عفو از عمل بد، و تفضل نسبتبه كردار شايسته اين نيست كه حق متعال در تصميمات خود راه جزاف مىپيمايد.
8) علىالظاهر مقصود از اين كه خداوند مالك روز جزا است اين باشد كه در آن روز براى هيچ موجود مختارى، اختيارى باقى نخواهد بود و مانند دنيا اختيارات محول به موجودات مختار نيست. چنانچه از آيه شريفه «و ما ادريك مايوم الدين ثم ما ادريك ما يوم الدين يوم لاتملك نفس لنفس شيئا والامر يومئذلله» (17)
«تو چه مىدانى كه روز جزا چيست، باز چه مىدانى كه روز جزا چيست! آن روزى است كه هيچ كس اختيار هيچ كس را ندارد و امر واگذار به خداوند متعال است و بس» اين معنى به دست مىآيد.
خلاصه آن كه: خداوند در اين عالم نيز مالك جميع امور است و حتى مالك اعمال بندگان است، ولى به توسيط اختيار، ولى در آن عالم اختيارى براى كسى نيست.
9) پاداش نيك و بد در اين عالم نيز نمونههاى زيادى دارد براى اين كه تمام نباتات و حيوانات نتايج مواد اصلى خود هستند و تخم عقرب و مار است كه عقرب و مار مىشود و تخم بلبل و كبوتر، كبوتر و بلبل خواهد شد.
از حبه گندم، گندم مىرويد و حبه جو، جو خواهد داد.
هيچ گندم كشتهاى جو بردهد يا كه ديدى اسب، كره خر دهد؟ !
حتى اصلاح نژاد در نوع نبات و حيوان و سير تكامل طبيعى كه مورد اعتماد علم روز است، نمونهاى از محو بدىها و گستردن حسنات و خوبىها مىباشد.
در نظر داشتم كه در اين شماره وارد تفسير آيه اياك نعبد و اياك نستعين بشوم ولى چون عصرى كه ما در آن زندگى مىكنيم عصر معروف به عصر اتم شده و تمام عقول و افكار و احساسات بشرى را متوجه اسرار و آثار ماده نموده است و اين ترقى هر قدر كه از لحاظ علمى قابل تمجيد و تحسين است، به همان مقدار يا بيشتر لطمه به معنويات و اخلاقيات جامعه انسانى وارد ساخته و اين خود زندگى مادى بشرى را تلخ و ناگوار نموده است تا چه رسد به حيات جاودانى.
لذا از اين فرصت كه رشته تفسير سوره مباركه حمد به كلمه يوم الدين «يعنى روز جزا» رسيده است، استفاده نموده شمهاى از براهين معاد را به خواستخداوند متعال و به هدايتبارى تعالى به رشته تحرير برمىآورم.
مرحوم صدر المتالهين – قدس الله سره – كه او را فيلسوف شرق لقب دادهاند در كتاب مبدء و معاد خود مىفرمايد:
«بركسى پوشيده و پنهان نيست كه ريشه اصلى شبهه و ترديد در قيام رستاخيز اين است كه تصور مىشود نفس انسانى و روح بشرى از عوارض و شؤون همين بدن است و همين كه اين بدن فاسد شد و از بين رفت، ديگر نفسى وجود ندارد كه خودبهخود يا با تعلق به بدن مثالى، يا با تعلق به اجزاى همين بدن پوسيده، مورد ثواب و عقاب قرار گيرد; لذا بايد ريشه اين شبهه را از زمين اوهام و افكار قلع و قمع نمود تا آن كه اقرار به ثواب و عقاب آسان گردد»
بنابر گفته اين مرد حكيم ما در اين مقالات تا حدى كه شايسته حال خوانندگان استبه خواستخداوند روشن خواهيم كرد كه: جان آدمى و نفس انسانى مربوط به بدن نيست و فساد بدن تاثير در فساد و فناى نفس ندارد.
شواهد اين موضوع از اينقرار است:
1) نفس انسانى ادراك مىكند كه فى المثل هر فرد انسان داراى نيروى عقل است، يا هر فردى از افراد حيوان داراى حيات و حركت است، يا هر جسمى داراى طول و عرض و عمق يا ارتفاع است و آن چه را از اين امور ادراك مىكند منحصر به زمان حال يا گذشته يا آينده نيست و نيز منحصر به افرادى كه موجود شده يا مىشوند نمىباشد، بلكه آن چه را مىفهمد و درك مىكند و بدان جزم دارد اين است كه: هر فردى از انسان كه موجود بشود داراى نيروى عقل استيعنى اگر دنيا تمام شود و اصلا انسانى هم موجود نباشد باز ادراك مىكند كه (بر فرض وجود) داراى عقل خواهد بود، پس آن چه را كه ادراك مىكند، غيرمتناهى و بىپايان است و چون بديهى است كه جسم و بدن متناهى است، بنابراين نمىتواند روح انسان كه داراى نيروى ادراك نامتناهى است، جسم يا از متعلقات جسم باشد. مانند: سفيدى يا سياهى، براى اين كه جسم كه متناهى است نمىتواند داراى اثر و صفت غيرمتناهى باشد.
2) كسانى كه از اول عمر اشتغال به تحصيل كمالات داشته و داراى ملكات علمى يا صنعتى بسيار قوى و نيرومند مىشوند يا آن كه با رياضات اخلاقى ملكات شايستهاى پيدا مىكنند، مشاهده مىشود كه در اواخر زندگى خود، از جهات مزاجى و امور مربوط به بدن بسيار ضعيف و ناتوان مىشوند، ولى مغز علمى قوى يا روح اخلاقى كاملى دارند و به درجات زيادى از لحاظ قدرت تفكر يا استحكام نفسانى نسبتبه هنگام جوانى نيرومندتر و قوىترند اين خود دليل روشنى است كه نيروى تفكر و ادراك از پيرايههاى بدن نيست كه در صورت ناتوان شدن بدن، آن نيز به همان نسبت ناتوان شود و يا بانابودى آن نابود گردد.
3) روح انسانى و نفس بشرى، در عين اين كه مثلا تصور سياهى يك موجودى را مىكند توانايى دارد در همان حال، تصور سفيدى همان موجود را نيز بنمايد و يا هنگامى كه وجود يك موضوعى را درك مىكند مىتواند عدم آن را تصور نمايد و از اين جهت است كه نفس انسانى جزم مىكند و حكم قطعى صادر مىكند كه اجتماع سفيدى و سياهى در سطح واحد ممتنع است و يا حكم مىكند كه يك چيز نمىتواند در همان هنگام كه موجود است محكوم به نيستى و فنا باشد، و البته تصور آن دو ضد يا دو نقيض را نموده است كه حكم مىكند به امتناع اجتماع آن دو، والا هرگز نمىتوانست چنين حكمى را صادر نمايد.
و همچنين در حالى كه ممكن است تمام قرآن را حافظ باشد و در ذهن داشته باشد نيز ممكن است فى المثل تمام شاهنامه فردوسى را حافظ باشد و اين معنى محسوس هر بشرى است كه در نفس انسان جاى قرآن و جاى شاهنامه فردوسى مثلا از هم جدا نيست و هيچ حس نمىكند كه مثلا قرآن طرف دست راست و شاهنامه طرف دست چپ است، بلكه در عين اين كه تمام نفس حافظ شاهنامه استحافظ قرآن نيز مىباشد، بديهى است كه تمام آن چه گفته شد، با اين كه روح انسانى از عوارض بدن و محدود به حدود بدن باشد، كاملا منافات دارد.
4) اگر يك موجود بشرى را پيش از آن كه مثلا قرآن يا شاهنامه را حفظ كند تحت معاينه دقيق قرار دهيم و تمام الياف مغز و قلب و اعصاب او را با دستگاههاى دقيق و مجهز ببينيم و پس از آن كه قرآن يا شاهنامه را فى المثل حفظ كرد باز ثانيا تمام اعضا و جوارح مغزى و قلبى و غيره او را مشاهده كنيم قطعا هيچ تغييرى در او مشاهده نمىكنيم و لذا اگر يك فيلسوف متبحرى را كالبد شكافى كنيم با يك بىسواد محض كه از لحاظ استعداد با آن فيلسوف نزديك و متشابه باشد، هيچ فرقى نخواهد داشت.
اين جا است كه پرسش مىشود آيا شاهنامه فردوسى نسبتبه كسى كه آن را از بر كرده است، موجود استيا معدوم؟ كسى نمىتواند بگويد معدوم است، زيرا بايد در اين صورت كسى كه تمام اين كتاب را حافظ استبا كسى كه حافظ نيست هيچ فرقى نداشته باشد و اين مطلب بالضروره باطل است. پس ناچار بايد تصديق نمود به اين كه موجود است. در اين صورت كه موجود است، آيا يك موجود مادى در جسم بشر به واسطه حفظ اين كتاب ايجاد شده است؟ اين هم كه مسلما باطل استبراى اين كه دستگاههاى معاينه كاملا شهادت مىدهد كه هيچ گونه فرقى در جسم بشرى پيدا نشده است.
پس ناچار بايد اعتراف كرد كه شاهنامه فردوسى در وجود كسى كه او را حفظ كرده است موجود استبدون آنكه ماده و از عوارض ماده باشد. پس ناچار بايد از شؤون و پيرايههاى روح بوده و وابسته به آن باشد، و همچنين كسىكه بهواسطه تحصيلات و تمرينات پياپى، قدرت فنى خاصى را واجد باشد هيچ دستگاه و دارالتجزيهاى نمىتواند اين قدرت را از سلولهاى مغز يا اعصاب قلب او بيرون بياورد و نشان بدهد و بگويد اين است آن قدرت فنى، مثل اينكه كسى نمىتواند شاهنامه فردوسى را از اعماق قلب و مغز بيرون بكشد و آنرا قاب گرفته بهديوار نصب كند، با اينكه مسلما قدرت فنى و آنچه محفوظ است از موجودات مىباشد.
5) اگر صفتى بر يك موجود مادى عارض شود همانند اين كه آب را گرم نمايند و پس از آن سرد شود، دو مرتبه گرم نخواهد شد، مگر اين كه مجددا سببى براى گرمى ايجاد شود، زيرا گرم شدن آب به خودى خود محال است، ولى نفس انسانى چنين نيست، براى اين كه انسان يك موضوعى را در خاطر خود تصور مىكند يا اين كه يك مطلب علمى را درك مىكند، پس از آن به واسطه پيش آمدى فراموش مىكند، سپس وقتى به يادش مىآيد و به خودى خود مطلب را دريافت مىكند. و اين خاصيت از نظر دانشمندان از شواهد قطعيه بقاء و تجرد نفس انسانى است. زيرا همان نورانيت نفس است كه پس از زوال معلومات، ثانيا معلومات گذشته را درك مىكنند و موجود مادى هيچ گاه داراى چنين نورانيتى نخواهد بود.
باقى شواهد تجرد نفس و اين كه ثبوت معاد هم موقوف بر مادى نبودن نفس نيست و على اى حال ثابت است، موكول به شمارهاى بعد مىباشد. انشاءالله تعالى.
اين كه در تجرد نفس ناطقه و منبع قوا و ادراكات بشرى بحث مىكنيم، بعضى تقدير نموده و بعضى ديگر انتقاداتى نسبتبه قسمتى از مقاله گذشته نمودهاند، نگارنده جدا از هر دو دسته تشكر مىنمايد، زيرا انتقاد نيز خود تقدير از مطالب علمى است و دليل روشنى استبر وجود رجالى كه در پيرامون مسايل معنوى نيروى تفكر خود را به كار مىبرند و بدين وسيله به مسايلى كه سطح موضوعات آن از خوردنى و آشاميدنى و مسئله جنسى بالاتر است و انسان را به يك عالم ديگرى مىبرد، نيروى حيات مىبخشند. اميد استبهره همه ما از اين معارف و علوم نيز حيات جاودانى باشد.
خداوند متعال در قرآن كريم به كسانى كه در راه رسيدن به معارف الهيه كوشش مىكنند وعده راهنمايى داده است: «والذين جاهدوا فينالنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين» (آخر سوره عنكبوت)
«كسانى كه در راه ما كوشش مىكنند مسلما آنان را به راههاى مقصود راهنمايى خواهيم نمود، البته خداوند با نيكوكاران است»
ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه كوشش جدا و خالص در راه حق و حقيقتباشد نه در راه تعصب و طرفدارى از طريقه مورد علاقهاى كه سالها انسان بدان خو گرفته استيا آن كه اوضاع محيط يا جهان يك حساسيتخاصى نسبتبدان ايجاد نموده يا اساس زندگى مادى خود را بر آن نهاده باشد، خلاصه آن كه بحث در صورت احقاق حق و در باطن ارضاى شهوت نباشد والا اين وعده الهى قرآنى شامل چنين مجاهدى نخواهد شد، زيرا در اين صورت مجاهده در راه حق نخواهد بود و طبعا چنين مجاهدى نيكوكار نيست تا خداوند با او باشد غرض آن كه:
نگارنده خيلى خرسند است كه اشخاصى درصدد بحث و انتقاد باشند، ولى نكته اخلاقى آن را كه عرض شد كاملا در نظر بگيرند و از خداوند متعال خواهانيم كه ما نيز چنين باشيم و غير حق مقصد و مقصودى نباشد ضمنا خاطر خوانندگان را مستحضر مىكند كه هركس نظرى انتقادى يا توضيحى دارد، به دفتر نشريه ارسال دارد ان شاء الله در پايان بحث همه آنها منعكس خواهد شد و نسبتبه انتقادات اگر صحيح باشد پذيرفته و در غير اين صورت توضيح كافى داده خواهد شد. ان شاء الله تعالى.
پس از ذكر اين مقدمه وارد بحثشده و باقى شواهد تجرد نفس را بعونه تعالى و توفيقه شرح مىدهيم:
6) دليلى كه ذيلا تقرير و تحرير مىشود ابتكار فيلسوف والامقام ابوعلى سينا مىباشد كه براى تجرد نفس اقامه نموده است، و فخر فلاسفه الهيين صدر المتالهين (قدس الله اسرارهم) در كتاب اسفار آن را با تعليقات با ارزش خود و ايراداتى كه از شاگردان آن فيلسوف شده، نقل فرموده است.
توضيح آن دليل اين است كه: ما جنس بشر ذات و نفس خود را ادراك مىكنيم پس در اين صورت حقيقت و هويت نفس ما مورد ادراك ما خواهد بود.
اين تحقق ادراكى از دو صورت خارج نيست: يا اين است كه اين سنخ ادراك مانند ادراك امور خارجيه استيعنى همان طورى كه در هنگام ادراك چيزهاى ديگر صورتى از آنها در نفس ما حاصل مىشود، ادراك ما نسبتبه ذات خود نيز به اين نهج است كه صورتى از آن در نفس ما حاصل مىگردد، و يا به حضور نفس و قواى نفسانيه است در نزد خود نفس، بدون اين كه صورتى از آن در نفس حاصل شود، اولى محال و ممتنع است، زيرا خود نفس به صورته و حقيقته در نفس موجود است، لذا ايجاد صورت آن از قبيل تحصيل حاصل (يعنى ايجاد عين آنچه موجود است) مىباشد و يا اجتماع مثلين است (يعنى جمع شدن دو موجود متماثل من جميع الجهات در يك محل معين مشخص) و هر دو در نظر عقل محال است.
پس معلوم مىشود كه درك نفس، حقيقتخود را چيزى جز حضور نفس در نزد خود او نيست و چنين نيست كه صورت خود را در خود منطبع و منقوش نمايد.
مضافا به اين كه چون حقيقت نفس نزد خودش حاضر است ديگر نيازى ندارد كه براى ادراك خود صورتى از آن را در خود منقوش نمايد و از قبيل (آن چه خود داشت زبيگانه تمنى مىكرد) مىشود.
براى توضيح اين مطلب عرض مىكنم كه: نفس انسانى دو سنخ علم و ادراك دارد زيرا گاهى ادراك مىكند وجود اشياء و امورى را كه غير خود او است مثل اين كه ادراك مىكند كه اين كتاب، يا اين خانه موجود است البته ادراك آن نسبتبه كتاب يا خانه يا مانند آنها به اين است كه صورتى و به اصطلاح عكسى از آن در نفس منقوش و متصور مىشود كه يا با خارج تطبيق مىكند و آن علم حقيقتى است و يا تطبيق نمىكند كه آن اشتباه و جهل مركب است و گاهى نفس انسانى خود را ادراك مىكند در اين فرض ابدا نيازى ندارد كه صورتى از خود را در خود منقوش نمايد چون آن صورت بهعين وجود نفس; موجود است، بنابراين واضح شد كه ادراك نفس نسبتبه خودش جز حضور نفس نزد آن چيز ديگرى نيست، و براى حضور نفس خود نفس كافى است و احتياج به ايجاد صورت آن ندارد و چيزى كه خود او براى وجود خودش كافى باشد نمىتواند جسم و يا از پيرايههاى جسم باشد براى اين كه جسم و پيرايههاى جسم متقوم و متوقف به محل ديگرى است و خود نمىتواند تقوم به خود داشته باشد، زيرا عوارض و پيرايههاى جسم مانند سفيدى يا سرخى محتاج به جسم است و خود جسم (انسان باشد يا غيرانسان) نياز به مكان و زمان دارد و نمىتواند بدون نياز به غير خود، موجود باشد.
اين توضيح دليل شيخ الرئيس ابوعلى سينا بود كه به ضميمه اضافاتى از نگارنده نقل شد، و ممكن است اين دليل به وجه ديگرى بيان شود كه شايد به اذهان اهل زمان نزديكتر باشد به اين كه بگوييم پس از آن كه واضح شد هر انسانى ذات خود را ادراك و تصور مىكند، بايد دانست كه نمىشود اين ادراك از پيرايههاى جسم و اعصاب مغز يا قلب باشد، مانند رنگ يا وضع مخصوصى كه اعصاب مغز يا قلب دارند براى اين كه در اين صورت بايد متقوم به اعصاب مشاراليه باشد، يعنى درك نفس را اعصاب مغز بنمايند زيرا سفيدى يا سياهى كه از پيرايههاى جسم هستند وابسته به جسم مىباشند در صورتى كه ثابتشد كه نفس را خود او درك مىكند و اگر از پيرايههاى جسم باشند بايد جسم آن را ادراك كند.
و نيز نمىتواند جسم مستقلى باشد براى اين كه درك نفس همان حضور نفس است و اگر جسم مستقلى باشد خود نفس هم بايد جسم مستقلى باشد اجتماع دو جسم هم مانند (اجتماع مثلين) در محل واحد لازم مىآيد.
در پايان بيان اين دليل از خوانندگان معذرت مىخواهم كه مطالب نسبتا پيچيدهاى را به رشته تحرير در آوردم، زيرا گاهى در مقام بيان حق و اثبات آن چارهاى جز اين نيست.
و اگر كسى بگويد: معارف حقه كه براى عموم است نمىتواند نياز به اين مطالب دقيق و باريك داشته باشد چون براى عموم قابل فهم و ادراك نيست.
در جواب مىگوييم، اصل بقاى انسان بعد از مردن و به كيفر خوب و بد رسيدن به آيات و روايات و ضرورت تمام اديان آسمانى ثابت است و براى كسانى كه آشنا به افكار علمى و فلسفى نيستند، همان شواهد آسمانى كافى است.
ولى چون در اين زمان به واسطه بسط علوم و معارف، كسانى درصدد فهم حقايق معنوى از راه منطق و برهان مىباشند و در اين راه ممكن استبه خطا بروند، براى روشن شدن اذهان آنان اين قسم مسايل فلسفى مورد بحث واقع مىگردد.
مشكلى كه در اين راه نيز وجود دارد دو چيز است:
اول: آن كه كسانى كه از دلايل آسمانى صرف نظر نموده و به قدرت منطق خود مىخواهند حقيقت را بيابند نوعا با فلسفه الهيات آشنا نيستند موضوع معلوماتى كه عادت كردهاند بحث در آن نمايند از قبيل اعداد و مقدارها و اجسام است و درك براهين مربوط به عالم مجردات را هر چند محكم باشد نمىتوانند با فرآوردههاى نفسانى خود تطبيق بدهند، لذا براى علاج اين جهت و استخلاص از اين انحراف بايد فرآوردههاى نفسانى خود را كنار گذارده و برهان مورد بحث را از دريچه حقيقت محض مشاهده نمايند.
دوم: آن كه علاقه عجيبى نسبتبه مد روز در جميع شؤون پديد آمده است. يعنى همان طورى كه اكثر مقيدند لباس مطابق رسم روز دوخته شود انتظار دارند مسايل و حقايق عالم معارف نيز بر طبق مد روز باشد، والا بدون دليل آن را دور مىاندازند.
مثلا اگر كسى از فلسفه داروين گفتوگو كند هر چند آن فرضيهاى بيش نبود، و آن هم برخورد به اشكالاتى نموده است، آن را مىپذيرند و مىخوانند و براى يكديگر بيان مىكنند ولى اگر كسى برهان محكم شيخالرئيس يا صدرالمتالهين را شرح بدهد، چون از «مد روز» افتاده به آن عنايت و توجهى نمىكنند; و اگر توجه نمايند خود را موظف مىدانند به اين كه به هر نحوى هست، آن را باطل جلوه دهند. علاج اين انحراف نيز مانند علاج مشكل قبل به اين است كه خواننده محترم هرگونه امر تعصبى را از خود دور كند و فرموده قرآن كريم را كه راستى براى مصون بودن از جميع انحرافات همين يك دستور آسمانى كافى است نصب العين خود قرار دهد و از خداوند توفيق درك حقيقت را بخواهد. قرآن كريم مىفرمايد: «افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لايهدى… » (18)
«آيا پيروى نمودن از كسى كه راه حق و حقيقت را نشان مىدهد نزديكتر به حقيقت استيا پيروى كردن از كسى كه خود راه نيافته است…؟»
معلوم است عقل بشرى مىگويد بايد پيروى از پرچمدار حقيقت نمود. متاسفانه غالبا عادات و هوسها و اقتضائات زمان و محيط اين قضاوت ضرورى عقل را به رنگ خود در آورده و بيشتر افراد عقل و وجدان درونى خود را بازى مىدهند، ولى معلوم است كه به مقام شامخ حقايق و واقعيات كوچكترين صدمهاى وارد نخواهد شد و بدبختى نصيب كسانى خواهد شد كه به واسطه پيروى از هوسها حقايق را به عقيده خودشان پامال مىنمايد و به دستخود از تشرف به آستان قدس حقايق محروم مىشوند.
باقى شواهد تجرد نفس در شمارههاى آينده والله ولى التوفيق.
7) از شواهد ديگر بر تجرد نفس انسانى، و اين كه نفس از عالم علوى است و جسم يا از پيرايههاى جسم نمىباشد; اين است كه نفس انسانى داراى شعور و ادراك است و كسى نمىتواند تصور كند كه نفس انسان يك جسمى استشفاف مانند آينه; و ادراكات و تصورات و تعقلات آن مانند نقش است كه در آينه منقوش مىشود.
براى اين كه اگر صرفا همين جهتباشد و چيز ديگرى نباشد نمىتواند موجب ادراك شود براى اين كه مىبينيم: آينه هيچ ادراك نقش متصور در خودش را نمىكند. شما اى خواننده محترم هرچه مىتوانى به نيروى تفكر و تعقل خود بسط و گسترش بده و دايره آن را بر تمام محيط ماديات ترسيم نما نمىتوانى يك موجود مادى را ببينى كه بدون روح باشد، معالوصف خود و عوارض و پيرايههاى خود را تعقل كند شما خوب ادراك مىكنى كه پوست صورت هيچ گاه ادراك نمىكند كه مثلا سياه استيا سفيد، زيبا استيا نازيبا، و حتى هيچگاه جسم شما ادراك درد و ناملايمات نمىكند، براى اين كه اگر نفس متوجه جاى ديگر باشد ابدا ادراك درد نمىكند و اين شماييد كه ادراك درد در ناحيهاى از نواحى بدن خود مىنماييد.
بنابراين نزد عقل و وجدان واضح است كه ادراكات و تعقلات نفسانى از قبيل نقوش و تصويرات خارجى يا از قبيل نور كه از پيرايههاى اجسام نورانى است نمىباشد، و تصورى براى آن نمىشود نمود جز آن كه نفس موجودى باشد غير از عالم اجسام و ماديات و عوارض آن.
8) بدون شبهه، موجود بشرى بعضى معانى را در خاطره خود ايجاد مىكند كه قابل تقسيم و تجزيه نمىباشد مانند «وحدت» (يكى بودن) و اگر نفس انسانى جسم باشد و تصور مفهوم وحدت هم چيزى نظير انتقاش باشد و معنى وحدت بر جسم منقوش شده باشد، بايد در اين صورت قابل تقسيم به دو يا سه يا بيشتر باشد با اين كه مفهوم (يكى بودن) قابل نيست كه تقسيم به دو يا سه شود، چون خلاف غرض يكى بودن آن خواهد بود.
9) عوارض يا پيرايههاى هر جسمى را كه ملاحظه مىكنيم چنان نيست كه هميشه به يك نسبتبه جسم مربوط باشند مثلا اگر يك نقطه سياه در برگ كاغذى پديد آيد، ممكن نيست مربوط به تمام كاغذ باشد فقط رنگى مىتواند مربوط به همه كاغذ باشد كه تمام وجود اين جسم را احاطه كرده باشد. خلاصه آن كه يك برگ كاغذ عرض سياهى را به خود نمىتواند به يك نسبتبپذيرد، زيرا يك قسمتبسيار ناچيز آن نقطه سياه را مىپذيرد و يك قسمت مختصرش خط را مىپذيرد و كاغذى كه سر تا پاى وجود آن سياه باشد تمام آن جسم سياهى را به خود پذيرفته است اين حقيقتيك امر همگانى است و نسبتبه تمام اقسام پيرايهها و موجودات جسمانى صادق است مثلا خورشيد عالم تاب كه نورافكنى مىكند قابل تقسيم و تجزيه مىباشد، يعنى ممكن است نصف آن منكسف شود و نصف ديگرى از آن نورافكنى كند و معلوم است هنگامى كه با تمام وجود نورافشانى مىكند با هنگامى كه مثلا نصف آن منكسف شده استبه يك صورت ظاهر نمىشود. يعنى صفت نورافكنى را به يك نسبت در خود نمىپذيرد، ولى نفس انسانى چنين نيستبراى آن كه اگر كوچكترين ذرات را تعقل نمايد، چنان نيست كه اين موجود كوچك را در يك گوشه از نفس خود ادراك نمايد يعنى حس بكند كه در طرف راستيا چپ مغز يا قلب جايگزين شده است. بلكه باتمام ذات آن را درك مىنمايد، چنان كه يك موجود بزرگ را به همين نحو ادراك مىكند خلاصه آن كه نفس انسانى ذره اتم و كوه البرز و تمام آسمانها و زمينها را به يك نسبت مىپذيرد، يعنى نفس انسان به تمام ذات يك ذره اتمى را درك مىنمايد چنانچه تمام آسمان و زمين را درك مىكند و ابدا فرقى بين درك موجود بزرگ و كوچك از لحاظ پذيرش نمىباشد و اين امتياز منحصر به مجردات است.
10) به طور قطع بعضى از متصورات و موجودات نفسانى انسان، امورى مىباشد كه غير ممكن استبه صورت يك موجود جسمانى مستقل درآيد. و نيز ممكن نيست كه مانند سفيدى يا سياهى از اوصاف و پيرايههاى جسم مشخصى باشد، مانند مفهوم امتناع (غير ممكن بودن) يا عدم (نيستى) يا كليت (بر عدهاى از موجودات صادق بودن) و اين گونه معانى; بدون شبهه و ترديد در نفس تحقق مىيابد در صورتى كه محال است وجود جسمانى داشته باشد يعنى ما نمىتوانيم تصور كنيم يك موجود شخصى را مورد اشاره قرار دهيم و بگوييم اين موجود همان نيستى استيا اين موجود همان «غير ممكن بودن» است، يا اين موجود، همان صادق بودن بر چند موجود است. اين معانى مجرد جز آن كه متحد با موجود مجردى باشند اصلا قابل تصور و تعقل نخواهند بود با اين كه تمام اين معانى در نفس انسانى قابل تعقل و تحقق مىباشند. در حقيقت درب خانه پربركت نفس مجرد است كه براى تمام معانى باز است و در آن محيط وسيع به همه آنان صورت تحقق مىدهد.
نفس انسانى نه فقط جام جهان بين است، بلكه هم جهان بين است و مىتواند تمام موجودات اين جهان را در خاطره خود بگذراند وهم موجد جهان است و نقشههايى در نفس خود مىكشد و موجود مىكند و آنها را در خارج پياده مىكند و خود جهان ديگرى بوجود مىآورد، و به همين وسيله نفوس انسانى است كه وضع طبيعى عالم دگرگون شده و جهان ديگرى كه زراعت و صنعتبر آن حكومت مىكند به وجود آمده و گذشته از اين دو مرحله; انسان اين موجود عجيب در خاطره خود تعقلاتى مىكند كه اصلا براى اين كه به صورت جسم و جسمانى درآيند شايستگى ندارند، مانند مفهوم «كليت» يا «امتناع» يا «عدم» و امثال آن بنابراين آنچه نفس انسانى دارا استبسيار بالاتر و والاتر از جام جهان بين است، زيرا مطالبى را ادراك مىكند كه جهان با اين وسعت گنجايش آن را نداشته و نخواهد داشت و بايد در غزل شيرين لسان الغيب شيرازى تجديد نظر نمود در آن جا كه مىگويد:
سالها دل طلب جام جم از مامى كرد آنچه خود داشت زبيگانه تمنى مىكرد
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش كو بتاييد نظر حل معما مىكرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست واندر آن آينه صدگونه تماشا مىكرد
گفتم اين جام جهان بين به تو كى داد حكيم؟ گفت آن روز كه اين گنبد مينا مىكرد
او مىبايست نفس انسانى را به جان جهان و خلاق جهانى والاتر از اين طبيعت معرفى مىكرد، ولى انصافا بسيار غزل زيبايى ستبخصوص اين بيت كه مىگويد:
گوهرى كزصدف كون و مكان بيرون بود طلب از گمشدگان لب دريا مىكرد
بسيار گويا و زنده و ارزنده است، زيرا تعجب مىكند از روح انسان كه دايره قدرت و توانايى او از كون و مكان بيرون است، ولى دست گدايى خود را به طرف ماديات دراز كرده و براى ارضاى شهوات و ماده پرستى دستبه هر ظلم و تعدى و بىانصافى مىزند. چه بسا حقوق همنوع خود را براى يك خيال مربوط به جاه و مقام كه اكثرا با واقع تطبيق نمىكند زير پاى خود له مىكند و از گشمدگان عالم ماده و ماديات، آنان كه راه نورانى عالم ماوراء الطبيعه را با همه روشنى و واضحى آن گم كردهاند، تملق مىگويد و در خانه آنان به گدايى ايستاده است.
اى انسان تو خود گوهرى هستى كه از داير كون و مكان بيرونى هر چه مىخواهى «به اذن خداى تعالى» از خودت بخواه كه درد از تو و دارو نيز در تو مىباشد:
دوائك منك و ماتشعر ودائك منك و ماتبصر
به فرموده قرآن كريم اين همه اسير شدن نزد هوا و هوس، و سرفرود آوردن پيش هر كس و تواضع براى هر چيز و ناچيزى، از فراموش كردن خدا و قطع رابطه با اوست: ولاتكونوا كالذين نسواالله فانساهم انفسهم (سوره حشر – آيه 19)
«مانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش نمودند و نتيجه اين شد كه خود را فراموش كردند»
باقى شواهد تجرد نفس در شمارههاى بعد ان شاء الله تعالى (19)
پىنوشت:
1) بقره (2) : 31.
2) مزمل (73) : 8.
3) اعلى (87) : 1.
4) علق (96) : 1.
5) اسراء (17) : 110.
6) مدثر (74) : 54.
7) بقره (2) : 3.
8) نساء (4) : 79.
9) نحل (16) : 53.
0) هود (1) : 3.
11) طه (20) : 50.
12) شورى (42) : 52.
13) نور (24) : 40.
14) مدثر (74) : 31.
15) آل عمران (3) : 159.
16) شعراء (26) : 88.
17) انفطار (82) : 19.
18) يونس (10) : 35.
19) ظاهرا اين سلسله مباحث ادامه پيدا نكرده است. پيام حوزه.