«تفسير سوره مباركه حمد» تاليف آيت ‏الله حاج شيخ مرتضى حائرى ‏رحمه الله

 

 

 

يكى از اقدامات كتابخانه مسجد اعظم، انتشار مجله‏اى به نام «مسجد اعظم‏» بوده است. از نكات مثبت اين مجله، چاپ مقالات علمى و مفيدى بوده كه توسط نويسندگانى توانا و دانشمند نگاشته شده است. از جمله آن مقالات، مقاله «تفسير سوره حمد» اثر مرحوم آيت‏الله حاج شيخ مرتضى حائرى – اعلى الله مقامه – مى‏باشد. به مناسبت چاپ ويژه نامه «كتابخانه مسجد اعظم‏» اين مقاله ارزشمند را بدون هيچ‏گونه دخل و تصرفى چاپ مى‏كنيم.

پيام حوزه

بسم الله الرحمن الرحيم

اين جمله مباركه، آيه‏اى از آيات قرآنيه است كه در صدر اين كتاب مبين و در صدر هر يك از سوره‏هاى آن (به استثناى سوره برائت) واقع شده; و هر يك از كلمات آن داراى حقايقى است.

اگر مقصود از اسم در اين آيه شريفه، آن الفاظى باشد كه دلالت‏بر ذات، يا بر ذات داراى صفات مى‏كند، نزديك‏تر به ذهن اين است كه باء در بسم‏الله متعلق و مربوط به ابتدايى «مصدر مضاف‏» يا ابتدء «فعل مضارع‏» باشد كه معنى چنين مى‏شود ابتداء مى‏كنم به ذكر نام خداوندى كه رحمن و رحيم است. يا شروع من در نازل كردن اين آيات بينات، به اسم خداوند رحمن و رحيم است.

ولى اگر مقصود از اسم، عناوين و حقايقى باشد كه به واسطه آن‏ها خداوند متعال شناخته مى‏شود مانند: رحمن، رحيم، عالم، قادر، رب، حى، مدرك و امثال اين‏ها: مناسب‏تر اين است كه حرف باء متعلق به سر تا پاى انزال سوره مباركه يا قرآن كريم باشد.

يعنى: قرآن يا اين سوره را به عنوان رحمانيت و رحيميت‏خداوند متعال نازل مى‏كنم، براى اين كه نزول جميع بركات كه اهم آن‏ها نعمت نزول وحى و فرستادن آيات بينات است، از صفت رحمانيت و رحيميت‏سرچشمه مى‏گيرد، و در سايه جلوه رحمت‏حق صورت تحقق و وجود به خود مى‏گيرد، و علم و قدرت و حكمت و امثال آن، از نام‏هاى مقدسه; در رتبه بعد از رحمت، تاثير در نزول بركت‏يا چگونگى آن دارد.

و ان شاءالله تعالى ثابت مى‏كنيم كه صفت رحمانيت هم بر رحيميت مقدم است و وجه تقدم كلمه شريفه رحمن بر رحيم در اين آيه مباركه ظاهر مى‏شود.

اسرار حذف متعلق

اهل ادب توجه دارند كه لفظ باء و امثال آن كه معنى ربطى و ظرفى دارند; چون بر كلمه‏اى داخل شوند آن را مرتبط و متعلق به ما قبل آن مى‏كنند كه يا در كلام ذكر شده و يا محذوف است، و هر گاه در كلام نباشد سرى و نكته‏اى براى آن مى‏باشد.

اهل شعر و ادب در زمان سابق; از ادب قرآن كريم بهره‏مند بودند و همان طورى كه خداوند متعال اول دفتر را به نام نامى خود مى‏گشايد، آنان نيز از اين منبع فصاحت و بلاغت و توحيد و ادب پيروى مى‏نمودند.

سعدى مى‏گويد:

اول دفتر به نام ايزد دانا

صانع و پروردگار و حى و توانا

نظامى مى‏گويد:

به نام آن كه هستى نام از او يافت

فلك جنبش; زمين آرام از او يافت.

اين دو سخن پرداز شيرين سخن، هر دو از روش كتاب پرافتخار آسمانى خود بهره گرفته‏اند، ولى نظامى مانند قرآن كريم متعلق كلمه را ذكر ننموده و سعدى ذكر كرده و گويى تصريح كرده است كه: اول و آغاز دفتر به نام ايزد دانا مى‏باشد. اينك ما براى اين كه بر فارسى زبانان روشن شود كه نياوردن متعلق و خود دارى از ذكر آن مزيت و ترجيح دارد; جهاتى را يادآور مى‏شويم:

1. مبالغه در تادب و تعظيم خداوند متعال اقتضا دارد كه هيچ كلمه‏اى بر اسم حضرتش مقدم نباشد گرچه كلمه «ابتدائى‏» يا «ابتدء» و يا «اول دفتر» و امثال آن باشد. و اما كلمه اسم كه بر الله (كه معرف حقيقت و ذات حق است) مقدم شده، از روى ناچارى است، زيرا اگر بفرمايد: بالله الرحمن الرحيم خلاف مقصود خواهد بود، چون كلمه باء معنى استقلالى ندارد.

2. اگر باء متعلق به «ابتدائى‏» يا «ابتدء» باشد ذكر آن خالى از حزازت و منقصت نيست، زيرا اين كه سرآغاز كلام به نام اوست; مشهود و واضح است و نياز به ذكر ندارد و تصريح به آن مانند كسى است كه در ابتداى كلام خود بگويد: سخن مى‏گويم، و شروع به سخن كند.

3. چون در آيه شريفه متعلق كلمه باء معين نشده و مذكور نيست، هر كسى مى‏تواند براى كلام خود يا براى كار خود چه در ابتدا و چه در وسط، از آن استفاده كند و بر وفق مقصود خود اين آيه مباركه را تطبيق كند. خداوند متعال در سوره هود [آيه 41] از حضرت نوح نقل مى‏كند كه به قوم خود گفت:

سوار شويد در كشتى به نام خدا از آغاز جريان آن تا هنگام استقرار آن «و قال اركبوا فيها بسم‏الله مجريها و مرسيها…»

و اگر كلمه «ابتداء» مثلا ذكر مى‏شد قابل نبود كه اين جمله هم راجع به ابتدا و هم انتها گفته شود، و اگر متعلق انزل باشد باز قابل تطبيق بر موارد متعدده نيست، و همچنين اگر اقول و مانند آن‏ها باشد.

خلاصه آن كه اين آيه شريفه به شهادت آيات و روايات، شعار اوليا و انبيا و اهل ايمان بوده و هست. در ابتداى كلمات و اعمال خارجى و گاهى در وسط، گفته مى‏شود، و گاه مقصود استعانت‏يا تبرك است‏بدون اين كه نظر به ابتدا باشد و اين كه در ابتدا مذكور مى‏شود براى اين است كه از اول از نام خداوند متعال استمداد شود و اين آيه مباركه با همين لفظ بر تمام موارد قابل تطبيق است، ولى در صورتى كه متعلق ذكر شود قابل تطبيق بر جميع موارد نيست.

4. گفتيم اگر مقصود از اسم همان لفظ مرادف با نام باشد به نظر مى‏رسد كه مثل (ابتدء) محذوف باشد و لفظ (باء) متعلق به آن باشد; و اگر مقصود از آن «عنوان‏» باشد، مثل اين است كه متعلق، به مثل «انزل‏» يا «اقول‏» باشد، ولى مخفى نماند كه اين مقدار، يقينى و لازم است، ولى ممكن است كه متعلق بيش از آن چه ذكر شده، باشد، مثلا مقصود اين باشد كه: ابتدا به نام خداست و تبرك به نام او است و تعظيم به نام او است. و از اسم نيز، هم لفظ مراد باشد وهم عنوان، و متعلق محذوف هم مناسب با هر دو معنى باشد.

يعنى مقصود اين باشد كه: ابتدا مى‏كنم و تبرك مى‏جويم و يارى مى‏طلبم و… به نام خدا و اين آيات را نازل مى‏كنم و اين كلمات را ايجاد مى‏كنم از جهت جلوه رحمت و رحمانيت او، و احتمال جميع اين معانى براى اين است كه متعلق محذوف است و مى‏گويند: حذف متعلق قرينه عموم است.

تحقيق در باره كلمه اسم

كلمه اسم به طور مفرد و جمع در عده‏اى از آيات كريمه قرآن ذكر شده است قوله تعالى «وعلم آدم الاسماء كلهاثم عرضهم على الملائكة (1) » «و اذكر اسم ربك و تبتل اليه تبتيلا (2) » و قوله تعالى «سبح اسم ربك الاعلى (3) » و قوله تعالى «اقرء باسم ربك الذى خلق (4) » و قوله تعالى «فله الاسماء الحسنى (5) »

لذا براى روشن شدن حقيقت معنى اين كلمه، با ملاحظه آيات و بعضى اخبار و ادعيه مباركه، بايد تحقيق و رسيدگى شود.

ريشه اين كلمه

بنابرتحقيق شيخ الطايفه شيخ طوسى‏قدس سره در كتاب تفسير تبيان، اشتقاق از ماده سمو (به معنى رفعت و علو) مى‏باشد نه از ماده وسم كه به معنى علامت و نشان است و اين تحقيق مطابق قراين ادبى بسيارى صحيح است.

بنابراين، وجه اين كه نام اشخاص را به عربى «اسم‏» مى‏گويند، شايد اين باشد كه اين نام‏گذارى موجب اشتهار و رفعت مقام آن مى‏شود براى آن كه اگر موجودى نام و نشان نداشته باشد، قابل اشتهار نيست.

رحمن و رحيم

در فرق بين اين دو كلمه مباركه، نگارنده را تحقيقى است كه در بعضى از نوشتجات خود مفصلا آن را با شواهد ذكر نموده‏ام. و خلاصه آن را در اين اوراق به يارى خداوند متعال با ذكر مثالى بيان‏مى كنم.

همان طورى كه آفتاب عالم تاب كه از مشرق خود طلوع مى‏كند، در افاضه نور و پخش اشعه زرين و گرم خود، هيچ قصور و بخلى ندارد و به تمام موجودات زمين به طور رايگان و به نحو مساوى مى‏تابد و از طرف اين موجود آسمانى و ستاره فروزان الهى در تابش و پراكندن اشعه خود هيچ‏گونه تبعيض و خصوصيتى وجود ندارد، همين طور آفريدگار جهان و پروردگار جهانيان نيز در مقام افاضه رحمت و اشراق كمالات به طور رايگان و غير متناهى، هيچ قصور و نقصان و بخلى ندارد. و ذات مقدس او آمادگى مطلق براى افاضه جميع فيوضات به تمام ممكنات دارد. ظاهرا اين همان مقام رحمانيت او است و چنين به ذهن مى‏رسد كه كلمه رحمن حاكى ازين صفت‏باشد.

و اين مقام، كه آمادگى مطلق براى گستردن افاضات كامله نسبت‏به جميع ممكنات از موجود و غيرموجود و لايق و غيرلايق مى‏باشد، مختص به ذات پروردگار است و كسى در اين صفت‏با او شركت ندارد، و چنان چه اشياء در بهره‏بردارى از نور آفتاب مختلفند، بعضى هيچ بهره ندارند و بعضى به طور كم يا زياد بهره مى‏برند و اين اختلاف به ملاحظه اختلاف لياقت در خود آن‏ها مى‏باشد، ممكنات نيز نسبت‏به حضرت بارى تعالى چنين مى‏باشند. يعنى بعضى به واسطه نبود موانع، شايسته كسب فيض مى‏شوند، و بعضى ديگر به جهت قصور بى‏بهره مى‏باشند و اين به حسب آنچه به نظر مى‏رسد مقام رحيميت‏خداوند متعال است و كلمه مباركه رحيم، از اين مقام حكايت مى‏كند.

خلاصه مطلب اين كه: به نظر حقير، بنابر شواهد بسيار كلمه رحمن ممكن است مرادف با مهربان و كلمه رحيم مرادف با بخشنده باشد. و هوالعالم.

ترتيب در كتاب تدوين و تكوين؟

نكته لطيف ديگرى كه در اين آيه مباركه بسم‏الله الرحمن الرحيم است; هم آهنگى كتاب تدوين حق با ترتيب واقعى و تكوينى است. زيرا مبدا تمام صفات جماليه و جلاليه، ذات واجب الوجود است، و چون ذات او واجب الوجود است مبدا صفت رحمانيت و آماده براى افاضه فيوضات مى‏باشد، و چون آمادگى مطلق دارد، به موارد شايسته; افاضه فيض مى‏فرمايد. پس نتيجه اين مى‏شود: كه چون الله است رحمن است، و چون رحمن است رحيم است. و اين نكته براى كسانى كه آشنا به فلسفه الهى هستند، بسيار واضح است و از نكات اعجازآميز اين آيه شريفه به شمار مى‏رود.

نزول قرآن از شؤون رحمت است

آغاز به اين آيه شريفه، اشعار دارد كه نزول قرآن كريم; كه مجموعه‏اى از عقايد و اخلاق و احكام و آداب; و رموز راهنمايى مى‏باشد، از شؤون صفت رحمت است و در سايه اين صفت مباركه واقع شده. يعنى قرآن يكى از آثار رحمانيت و رحيميت‏خداوند متعال است كه به اين صورت ممتاز و اعجازآميز در آمده و به واسطه فرشتگان بر قلب پاك و نورانى حضرت ختمى مرتبت‏صلى الله عليه وآله نازل گرديده است و نفوس شايسته را به كمال لايق خود مى‏رساند.

و قرآن كريم با اين كه يكى از مظاهر رحمانيت و رحيميت‏حق است، خود نيز به اذن پروردگار; رحمن است و مانند آفتاب عالم تاب آمادگى براى پخش اشعه هدايت دارد و در قبال اين نورانيت، تمام افراد بشر متساوى و يك نواخت هستند. «كلاانهاتذكرة فمن شاء ذكره‏» (6) و رحيم است‏يعنى همواره عده‏اى از نفوس شايسته به مقدار استعداد و قابليت‏خود از آن بهره‏مند مى‏شوند. «هدى للمتقين‏» (7)

صفت رحمت

لغت رحمت غير از انعام يا احسان است، زيرا ممكن است انعام و احسان در مقابل عوضى باشد كه به احسان كننده مى‏رسد، ولى رحمت; افاضه رايگان و بدون عوض است. يعنى خداوند متعال آماده براى افاضه به جميع ممكنات است‏بدون عوض، و عملا افاضه مى‏كند به موارد شايسته به طور مجان و رايگان، بدون آن كه خود در مقابل آن نفعى ببرد، همان طور كه اين قرآن را نازل نموده است‏به منظور گستردن رحمت‏خود بر آدميان بدون اين كه كوچك‏ترين نفعى به خودش برسد.

اين چهار نكته كه در اين مقاله ذكر شد بعضى از اسرار بسيار اين آيه شريفه است كه در خور فهم نويسنده و خواننده مى‏باشد و همين مقدار برهان روشنى است‏بر اين كه قرآن وحى الهى است و ساخته فكر بشرى نمى‏باشد.

الحمدلله رب العالمين

«ستايش خدا را كه پروردگار جهانيان است‏» .

غرض نگارنده از نوشتن اين مقالات آن نيست كه تفسير تام و تمامى از قرآن كريم و كتاب مجيد الهى بنويسم; زيرا اين موضوع نياز به كتابى جداگانه دارد و مناسب خوانندگان منشورات ماهيانه و مجلات نمى‏باشد، بلكه مقصود اين است كه به خواست‏خداوند كريم، به نكات جالبى در خور لياقت و استعداد نويسنده و خواننده اشاره‏اى نموده باشم، اميد است‏بدين وسيله عده‏اى از نفوس مستعد به بعضى از حقايق قرآنيه آشنا شوند، و ريزه‏كارى‏هاى اين كتاب مجيد را كه معجزه‏اى است‏باهر، به چشم خود مشاهده نمايند. و اينك به اذن خداى تعالى به چند نكته جالب و بعضى از رموز الهى در اين جمله شريفه اشاره مى‏شود:

1 – جمله الحمدلله دلالت دارد كه ستايش مختص به ذات بارى تعالى است و آن موجودى كه شايسته ستايش و سپاس مى‏باشد منحصر به ذات واجب الوجود است. و اين جمله از سه راه ممكن است‏حصر را بفهماند:

الف) الف و لام الحمد ظاهر در جنس است كه مفادش اين است كه: ماهيت و حقيقت‏حمد مختص به ذات بارى تعالى مى‏باشد.

ب) تقديم كلمه حمد بر كلمه لله مشعر به حصر است.

ج) لام در لله ظاهر در اختصاص است.

2 – بنابر آنچه گذشت معنى آيه شريفه چنين است كه:

حقيقت و جنس حمد و ستايش اختصاص به ذات واجب الوجود دارد، و اين مفهوم، شامل مى‏شود جميع محامدى راكه از انبيا و اوليا و مؤمنين و ساير مخلوقات صادر گرديده و مى‏گردد و به علاوه دلالت دارد بر اين كه اصلا حقيقت‏ستايش اگر چه هيچ وجود خارجى نيز پيدا نكند منحصرا شايسته ذات بارى تعالى مى‏باشد. و به اصطلاح فلاسفه اختصاص حمد به ذات واجب الوجود، از لوازم ماهيت و حقيقت‏حمد است نه از لوازم وجود خارجى، و مصداق تكوينى آن يعنى جنس حمد چه از لسان كسى صادر بشود يا نشود، شايسته ذات خداوند متعال است.

3 – حصر حمد به ذات بارى تعالى (كه به دو جمله مثبت و منفى تحليل مى‏شود: يكى اين كه خداوند شايسته جنس حمد است، و ديگر آن كه موجود ديگر شايستگى ندارد) دلالت دارد بر اين كه آن چه جمال و نيكويى در عالم وجود تحقق پيدا كرده و مى‏كند، همه از جانب خداوند متعال است و نيكو كارى، غير از وجود حق تعالى وجود ندارد، چنان چه در آيه شريفه ديگر مى‏فرمايد:

«ما اصابك من حسنة فمن الله‏» (8) و نيز در آيه ديگرى مى‏فرمايد: «و مابكم من نعمة فمن الله‏» (9)

و در اين جهت فرقى نيست در اين كه احسانى كه مى‏رسد به وسيله يك موجود بى‏اراده باشد مثل ابر كه باران مى‏بارد يا به وسيله يك موجود با اراده باشد مانند انسان; زيرا انسانى هم كه عمل نيك انجام مى‏دهد تمام شرايين و الياف وجودش از طرف خداوند آفريده شده است، و در حين انجام عمل نيز به قيوميت او موجود است، به اذن و اراده او ادراك و اراده مى‏كند و فرمان به دست و پا و جوارح خود مى‏دهد تا در نتيجه، عمل خيرى انجام مى‏شود، و رمز اين كه اين عمل را، اختيارى مى‏ناميم اين است كه صاحبش مى‏تواند اين مقدمات و جريانات الهى را سد نمايد و نمى‏كند.

مثلا درختى كه در جنگل مى‏رويد و بارور مى‏شود و بهره مى‏دهد به خواست‏خداوند متعال است و اگر موجودى مى‏تواند آن درخت را از جا بكند، ومع الوصف نمى‏كند اين درخت و بارورى آن مستند به او نمى‏باشد; بنابراين اگر انسان هم به اختيار و اراده خود احسانى مى‏كند اين خود يكى از لشكريان حق متعال است و با آن درخت‏خودرو كه حيوانات و انسان از آن بهره‏مند مى‏شوند، چندان فرقى ندارد.

4 – چون مفاد كلمه حمد در عربى مرادف است‏با ستايش بر جميل و احسان اختيارى، به نظر مى‏رسد كه اين جمله شريفه دلالت دارد بر اين كه خداوند متعال مختار است و آنچه از آن منبع فيض صادر مى‏شود به قهر و غلبه و الزام نيست، بلكه به واسطه اراده ازليه او است كه معلول حكمت و مصلحت است، ولى اگر فرموده بود: مدح مختص خداوند متعال است، دلالت‏بر اين فايده نمى‏كرد.

5 – به نظر مى‏رسد كه جمله مباركه «الحمدلله‏» دلالت دارد بر اين كه تمام آن چه در عالم هستى تحقق دارد از نيكويى و جمال، خواه نعمت‏باشد مانند هوا و آب و ميوه و ارزاق و…، يا موجود جميلى باشد، ولى براى موجودات زنده به ظاهر اثرى نداشته باشد مانند ستاره زهره فرضا، همه مستند به ايجاد و تدبير حق متعال و رب العالمين است، ولى اگر به جاى كلمه حمد لفظ شكر بود، منحصرا اختصاص به نعمت داشت و ساير نيكويى‏ها را شامل نمى‏شد.

6 – اعتقاد به اين كه تمام محامد شايسته مقام او است، مستلزم اعتقاد به اين است كه جميع نكويى‏ها و محاسن عالم وجود از طرف ذات مقدس آفريدگار است و اين كاملا مطابق با برهان است، زيرا جميع موجودات حدوثا و بقائا ممكن مى‏باشد و ممكنات در هر آن و لحظه، در وجود و آثار وجود، محتاج به عنايت واجب الوجود مى‏باشند، چنان چه موجودات ذهنى و تدبيرات مغزى بشرى نياز به عنايت نفس دارند و مادامى كه نفس به آنان توجه دارد به زيور وجود آراسته مى‏باشند و به محض اين كه سلب عنايت و توجه گردد، معدوم مى‏شوند، به همين نحو جميع ممكنات به عنايت قيوم مطلق و آفريدگار جهان احتياج دارند، چه در وجود و چه در افعال و تدبيرات وچه در ارادات و تحولات و آن چه از نيكى و خوبى به دست آنان جارى مى‏گردد در سايه عنايت دايمى و احاطه قيومى خداوندى است.

7 – اعتقاد به اين كه منحصرا خداوند متعال شايسته سپاس و ستايش است چون مستلزم اعتقاد به اين است كه تمام محاسن و نيكويى‏هاى جهان هستى از طرف او است، از نظر تاثير در اخلاق انسانى بسيار مؤثر است، زيرا انسان را از خاكدان ماديت‏به عالم بالا و ملكوت اعلى مى‏برد، پرده‏ها و ديوارهاى ضخيم دنيا را پاره و خراب مى‏كند و نظر انسان مسلمان را از موجودات ظليه ممكنه، به سايه افكن و مسبب حقيقى متوجه مى‏كند، ديگر نه براى كسى كرنش و تعظيم مى‏كند جز به اذن خدا، و نه از مردم و سبب‏هاى ديگر توقع و چشم داشت دارد، بلكه همه را لشكريان و جنود حق مى‏داند و اگر متوسل به وسايل عادى مى‏شود از بابت دست درازى به سفره خداوند متعال است، و اگر از سببى مايوس مى‏شود از مسبب الاسباب مايوس نخواهد شد. و همين ا ست‏حقيقت نفس مطمئنه كه خشنود از حق است و مورد رضايت او مى‏باشد.

قطعه زير كه يكى از اهل عصر سروده است مناسب مقام است:

ذات احد را سپاس و حمد ببايد                                                حمد و ستايش براى غير نشايد

هر چه رسد زاو بود زنعمت و احسان                                          لشكر حقند جمله ظاهر و پنهان

سير فلك يا ستارگان فروزان                                                    خيل ملك يا كه انبيا و امامان

وحى نبى يا صفا و كشف ولايت                                               درك ملك يا جنود عقل و درايت

عقل بشر يا كه حس و جنبش حيوان                                         جان نباتى و يا جمادى بى‏جان

دست قدر يا عصاى حضرت موسى                                            جنگ قضا يا كه پنجه يد بيضا

نظم اتم يا كه نظم عالم كلى                                                   آن چه شود كسب و آن چه هست جبلى

آن چه به برهان فلسفى است مبرهن                                        يا به تلسكوب مغربى شده روشن

و آن چه بشايد و يا به فكر نشايد                                              و آن چه به خاطر نيامده است و نيايد

و آن چه به درك فرشته نيز نگنجد                                              بلكه ترازوى عقل نيز نسنجد

و آن چه نبى هم به لوح غيب نخواند                                           يعنى جز ذات كردگار نداند

جمله زآثار جلوه‏هاى الهى است                                               جلوه حق دايم است و نامتناهيست

هفت نكته در خصوص كلمه الحمدلله بيان گرديد. كسى كه [مطالب] سابق را خوانده ارزش واقعى خبر شريفى را كه خلاصه مفاد آن نقل مى‏شود، ادراك مى‏كند.

در تفسير الميزان از كتاب كشف الغمه از حضرت صادق‏عليه السلام روايت مى‏كند كه فرمود:

استرى از پدرم گم شد; ايشان فرمود: اگر خدا آن را به من باز گرداند، ستايش مى‏كنم او را به ستايش‏هايى كه مورد پسند او باشد. طولى نكشيد كه استر گم شده پيدا شده و آن را با زين و برگ به حضورش آوردند. پدرم سر به آسمان نموده و گفت: «الحمدلله‏» و بر اين كلمه مباركه چيزى نيفزود.

پس از آن فرمود: چيزى را فرو گذار نكردم و همه انواع ستايش را به خداوند عزوجل اختصاص دادم.

پس هر ستايشى كه فرض و تصور شود مشمول اين كلمه مباركه خواهد بود.

رب العالمين

در بخشى ديگر آيه شريفه كه جمله «رب العالمين‏» باشد نيز اسرارى نهفته است كه قسمتى از آن كه مورد استفاده عموم باشد، براى علاقه‏مندان باذنه تعالى و توفيقه بيان مى‏شود.

1 – چنين به نظر مى‏رسد كه جمله مباركه «رب العالمين‏» تا جمله «مالك يوم الدين‏» در عين آن كه اشاره به نعمت‏ها و نيكويى‏هاى حق متعال است، برهان و منطق كلمه «الحمدلله‏» نيز مى‏باشد. يعنى: جميع انواع ستايش مختص به خداوند متعال است. چرا نباشد در صورتى كه او پروردگار جهان‏ها است; او مهربان و بخشنده است، او صاحب و فرمانرواى روز پاداش است. يعنى آغاز هستى به دست او است، و او كاروان وجود را بر اساس رحمانيت و رحيميت‏به انجام مى‏رساند و پاداش مى‏دهد.

2 – رب العالمين و ساير جملات تا اياك نعبد و اياك نستعين خود مشتمل بر انواعى از ستايش مى‏باشد و پس از آن كه تمام انواع ستايش را اختصاص به ذات بارى مى‏دهد، قسمتى از انواع ستايش را با نام و نشان ذكر مى‏كند، پس جمله مباركه رب العالمين هم منطق و برهان كلمه الحمدلله مى‏باشد و هم خود حمد و ستايش پروردگار است، در حقيقت هم علت است و هم يكى از مصاديق معلول.

3 – اين كه در مقام حمد و ستايش هم ذات واجب الوجود و هم صفت رب العالمين را مورد نظر قرار مى‏دهد به حسب آن چه به نظر مى‏رسد واجد اسرارى است:

الف) ذات خداوند و صفت او هر دو شايسته ستايش و حمد است، چون هر دو جميل و عين اختيار است.

ب) آن چه نيكى و جمال است از ذات كثيرالبركات او تراوش مى‏كند. چون الله و واجب الوجود است; رب العالمين و رحمن الرحيم و مالك روز پاداش است. پس در حقيقت ابتداء علت و پس از آن معلول را ذكر نموده است.

ج) ممكن است اشاره باشد به اين كه: آن چه بيش‏تر موجب ستايش است اين است كه پروردگار جهان‏ها خدا است و متكفل تربيت و تدبير و رهبرى قافله وجود و كاروان غيب و شهود وجود مبارك واجب الوجود است و خيلى فرق دارد كه متكفل تربيت، موجودى باشد كه واجب و غنى است، يا آن كه خود فقير و نيازمند به غير باشد.

4 – از دقت در موارد استعمال كلمه (رب) استفاده مى‏شود كه در مفهوم آن دو چيز ملاحظه شده است:

الف) تربيت و اصلاح. ب) آقايى و مالكيت.

يعنى كلمه رب در لغت‏بر مالكى كه در آن تربيت و اصلاح ملاحظه نشده است، اطلاق نمى‏شود مثلا به مالك سنگى گفته نمى‏شود رب الحجر، و هم چنين بر كسى كه تربيت مى‏كند ولى تسلط و مالكيت ندارد، لفظ رب اطلاق نمى‏شود; مانند مربى اطفال كه از طرف پدر، يا مادر بر آنان گماشته مى‏شود. زيرا به چنين كسى نمى‏گويند: رب الاطفال، ولى مربى اطفال گفته مى‏شود، بنابراين مقصود از رب اين است كه خداوند متعال مربى و مدبر و مالك و سرپرست جميع موجودات است.

5 – چون لفظ مبارك رب متضمن مالكيت مطلقه است از ابتداى وجود هر موجودى تا آخر آن، دلالت دارد، بر خالقيت و هم بر قيوميت و بهترين مثال براى فهماندن قيوميت‏خداوند، همان ارتباط هر بشرى است‏با موجودات ذهنيه و تصورات نفسانيه خود كه شرح آن از اقتضاى اين مقال خارج است.

6 – از لحاظ اين كه لفظ مبارك رب متضمن حقيقت تربيت مى‏باشد، دلالت دارد بر اين كه خداوند متعال جميع اجزاى تمام عوالم هستى را به كمال لايق خود مى‏رساند. زيرا حقيقت تربيت اين است كه مربى، آن چيز مورد تربيت‏خود را به آن مرتبه كمالى كه در وجود آن نهفته و متمركز مى‏باشد برساند و اين عنايت‏بالاترين عنايتى است كه ممكن است از طرف واجب الوجود نسبت‏به ممكنات افاضه شود; و در قرآن كريم اين حقيقت را در موارد ديگر به طور وضوح [بيان] مى‏فرمايد:

قوله تعالى: «ويؤت كل ذى فضل فضله‏» (10) هر واجد امتيازى را به امتياز خود مى‏رساند. «الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى‏» (11) آن خدايى كه هر چيزى را آفريده پس از آن راهنمايى فرمود.

مهيمنى كه به گل نكهت و به گل جان داد                                 به هر كه هر چه سزا بود حكمتش، آن داد

بنابر آن چه گذشت كلمه رب دلالت دارد بر اين كه خداوند آفريدگار است و قيوم است و مربى مى‏باشد.

7 – از لحاظ اين كه كلمه رب متضمن تربيت است، دلالت دارد بر اين كه جميع موجودات چه به حسب ظاهر داراى حيات نباتى، يا حيوانى باشند يا نباشند، در حركت و سير مى‏باشند و شايسته تربيت و ترقى از نقص به كمال هستند و همه به كمال مناسب خود مى‏رسند. و شايد اين همان حركت جوهريه‏اى است كه مرحوم صدر المتالهين در كتب خود اثبات نموده است.

8 – نظر به اين كه تربيت‏بر دو قسم است: تكوينى و تشريعى، و مفاد آيه شريفه اين است كه خداوند متعال به تمام معنى رب العالمين است و جميع موجودات را به همه كمالاتى كه در آن‏ها نهفته است مى‏رساند; اشاره و ايمايى به بعثت رسل و انزال كتب دارد. براى اين كه تربيت انسان مسلما نياز كامل دارد به قوانين و دستوراتى كه او را براى زندگى عالى‏ترى آماده سازد و روح پاك او را از آلودگى‏هاى ماده و ماده پرستى و بدخويى و خباثت‏برهاند و به عالم الوهيت نزديك كند تا آن كه صفت ابديت و قيوميت‏به خود بگيرد، بلكه آيه شريفه متضمن جميع شؤون تربيت تكوينى و تشريعى است كه از آن جمله وجود امام و حافظين دستورات تربيتى مى‏باشد.

9 – جمله مباركه رب العالمين، انسان هوشمند را متوجه مى‏كند به وجود نيروهايى در موجودات و به اين كه اين نيروهاى نهايى از مرتبه قوه به فعليت مى‏رسند و منشا آثار مى‏شوند.

مثلا انسان مى‏بيند كه هسته‏اى درخت مى‏شود، آن درخت‏بارور مى‏گردد از تناول ميوه‏هاى آن، انسان تغذيه مى‏كند و براى پرورش هوش و استعداد خود استمداد مى‏كند و در نتيجه هسته ناچيز، هوش و عقل مى‏شود و به واسطه دارا بودن هوش، به عوالم علمى مادى و معنوى سير مى‏كند. تمام اين مراتب از كلمه تربيت‏به ذهن انسان باهوش مى‏رسد. براى اين كه حقيقت تربيت همين است كه موجود ناچيز به مراحل كمال برسد، پس از آن خواه ناخواه آدمى متوجه مى‏شود كه چه كسى اين نيرو را ظاهر مى‏سازد و اين قوه نهانى را به فعليت مى‏رساند. خود قوه كه نمى‏تواند موجد فعليت‏باشد، عوامل ديگر هم همه نيروهايى هستند كه در عالم پراكنده مى‏باشند، پس بايد همان رب العالمين همواره با عنايت و قيوميت‏خود اين نيروها را به صورت تحقق درآورد و به كمال مطلق برساند.

ولى اى خواننده ارجمند بدان كه تمام اين دنيا در حكم همان هسته است. ميوه تلخ و يا شيرين آن را هنوز تناول ننموده‏ايم. اميدوارم سعى كنيم كه هسته وجودى ما در عالم ديگرى كه به مباركى، همه رهسپار آن هستيم درخت‏بارور شود و ميوه شيرين و مطبوع به ما بدهد. غرض اين است كه جمله مباركه رب العالمين انسان را به اعتقاد به مبدا قيوم ناچار مى‏كند.

10 – كلمه عالمين به ظاهر مرادف با جهان‏ها است; يعنى جهان دنيا، جهان آخرت ; جهان ملائكه، جهان حيوان، جهان جماد، جهان انسان، و بنا بر آن كه بيش‏تر مفسرين مى‏گويند، جميع انواع و اصناف موجودات را شامل مى‏شود. و بعضى مى‏گويند اختصاص به ذوى العقول دارد. ولى عدم اختصاص اين كلمه، و شمول آن جميع اصناف موجودات ممكنه را به صواب نزديك‏تر است و اين كلمه مباركه از لحاظ آن كه جمع است صراحت دارد در اين كه مالكيت و قيوميت‏حق تعالى منحصر به يك عالم [بالخصوص] نمى‏باشد و او است كه مالك و مربى تمام عوالم مختلفه است.

11 – ممكن است جمع بودن كلمه مباركه العالمين نيز اشاره باشد به عظمت‏حق تعالى از لحاظ اين كه به تنهايى و يگانگى و يكتايى، مربى عوالم بسيار مى‏باشد، يعنى همان خدايى كه عالم عقول و فرشتگان و پيغمبران را راهنمايى مى‏كند و به عنايت رحمانيت و رحيميت‏خود آنان را تربيت مى‏نمايد و به كمال شايسته ايشان مى‏رساند، همين عنايت را بدون تفاوت به عالم حشرات يا جمادات دارد و آن‏ها را نيز به منتهاى كمال شايسته خودشان مى‏رساند، و جميع اصناف مختلفه كاروان هستى با تباين و اختلافى كه دارند همه مرتبط به حق متعال و تحت تربيت و قيوميت و مملوكيت او مى‏باشد. و الحمدلله رب العالمين.

الرحمن الرحيم

تفسير اين دو كلمه مقدسه در ضمن تفسير آيه مباركه بسم الله الرحمن الرحيم به طور اجمال در مقالات سابقه گذشت و حقيقت رحمت، رحمانيت و رحيميت‏بيان شد.

و فرق ميان اين دو كلمه مباركه و اسرارى كه در آن دو بود تاحدى كه مقدر و ميسر بود، به رشته تحرير در آمد. در اين مقاله و مقاله ديگر به خواست‏خداوند متعال بعضى از اسرار تكرار اين دو كلمه بيان مى‏شود.

شيخ طبرسى – رحمة‏الله عليه – در مجمع البيان مى‏فرمايد:

تكرار براى مبالغه و تاكيد است. شيخ الطائفه طوسى‏رحمه الله نيز جز اين كه مى‏فرمايد: تفسير اين آيه مباركه در ضمن تفسير بسم الله الرحمن الرحيم گذشت، چيزى ندارد; در صورتى كه هزار نكته باريك‏تر از مو اينجا است كه به بعضى از آن اسرار اشاره مى‏شود. ان شاءالله تعالى:

1 – تربيت و رسانيدن هر موجود قابل را به كمالى كه در آن نهفته مى‏باشد، بر دو قسم است:

قسم اول آن است كه در مقابل آن، اجرتى دريافت‏شود يا آن كه فايده‏اى به شخص مربى عايد گردد.

قسم دوم تربيتى است كه از منبع رحمت‏سرچشمه مى‏گيرد و مقرون به رحيميت مى‏باشد. آن هم رحمانيت و رحيميت‏بى‏انتهاى واجب الوجود مطلق، همين‏گونه كه خداوند متعال تمام موجودات را به كمال شايسته خود به طور رايگان و بدون اين كه از اين تربيت‏سودى ببرد و نفعى عايد او بشود مى‏رساند.

اگر چه هر دو قسم از تربيت، شايستگى حمد و ثنا را دارد، ولى آن تربيتى كه بيش‏تر شايسته حمد و ثنا مى‏باشد، قسم دوم است. يعنى آن تربيتى كه از روى رحمت و به طور رايگان و مقرون با رافت و عطوفت انجام گردد.

وجدان هر بشر با وجدانى، حس مى‏كند كه حمد و ستايش بر تربيت ناشى از رحمت و مقرون به رحمت، آن هم از منبع بى‏انتهاى خير مطلق ; در خور توانايى ما بندگان نالايق نيست.

از دست و زبان كه برآيد                                               کز عهده شكرش به در آيد؟

خلاصه اين نكته ارزنده اين است كه: چنان به ذهن مى‏رسد كه تكرار صفت رحمانيت و رحيميت‏براى تنبيه به علت و انگيزه حمد و ستايش باشد. و از اين جا معلوم مى‏شود كه مهم‏ترين احسان و جميلى كه بايد هر با وجدانى نزد آن خاضع باشد تربيتى است كه بدون مزد و اجر بوده و در مقابل آن هيچ پاداشى نباشد و بنابراين در مقام كثرت و در محيط علل و اسباب هم بايد مسلمان با وجدان از سه نوع مربى كمال تشكر را داشته باشد:

الف) پدر و مادر كه فرزند را از ابتداى انعقاد نطفه باذن الله تعالى به كمال شايسته خود مى‏رسانند تا آن كه نطفه بى‏ارزش، جوانى برومند مى‏شود و در مقابل اين احسان هيچ پاداشى از كسى نمى‏خواهند و هر مقدار توانايى و نيرو دارند به داعى شفقت و مهربانى در طبق اخلاص نهاده و آن به آن بر طفل خود نثار مى‏كنند تا اين جوانه ناچيز درختى برومند گردد و به كمال مقدر و شايسته خود برسد. روى اين اصل است كه اسلام كه دين فطرت و حقيقت و آيين انسانيت است، دستور فرموده است كه فرزند از والدين خود تقدير و تشكر كند. قرآن كريم در سوره اسراء آيه 22 و 23 مى‏فرمايد:

«وقضى ربك الاتعبدوا الا اياه وبالوالدين احسانا اما يبلغن عندك الكبر احمدهما او كلاهما فلاتقل لهما اف ولاتنهرهما وقل لهما قولا كريما واخفض لهما جناح الذل من الرحمة و قل رب ارحمهما كما ربيانى صغيرا»

و در سوره لقمان آيه 13 مى‏فرمايد:

«و وصينا الانسان بوالديه حملته امه وهنا على وهن و فصاله فى عامين ان اشكرلى و لوالديك الى المصيرو ان جاهداك على ان تشرك بى ماليس لك به علم فلاتطعهما و صاحبهما فى الدنيا معروفا» .

خلاصه آن كه: «خدا حكم فرموده است كه پرستش غير او را نكنيد و به والدين نيكى نماييد. اگر يكى از آنان يا هر دو نزد تو به سن پيرى رسيدند، تو اى فرزند كلمه‏اى كه حاكى از ملالت و خستگى باشد به زبان نياور و آنان را ناراحت مكن و گفتارت با آنان محترمانه باشد و از روى مهربانى در مقابل آنان تا حد خاكسارى و مذلت فروتنى كن و براى آنان نزد خداوند منان دعا كن و بگو: خدايا پاداش تربيت آنان را به رحمت واسعه خود تدارك فرما»

«ما به انسان سفارش والدين را نموديم، سفارش آن مادرى را كه در حال ناتوانى چند ماه بار فرزند خود را كشيد و دو سال او را شير داد، نموديم و گفتيم: اى انسان تشكر و سپاسگزارى از خداوند و والدين خود بنما; برگشت تو، به طرف ما خواهد بود. آرى اگر والدين تو اصرار كردند كه ندانسته و نفهميده مشرك بشوى از ايشان اطاعت مكن و شرك نياور. ولى باز با چنين پدر و مادرى نيز به طريق شايسته مصاحبت و معاشرت نما»

در كتاب شريف كافى حديثى به سند معتبر از زكريابن ابراهيم نقل مى‏كند كه مفاد آن به فارسى به شرح زير است:

زكريا مى‏گويد: من قبلا نصرانى بودم و موفق و مشرف به دين اسلام شدم، و در سفر حج‏خدمت‏حضرت ابى‏عبدالله جعفر بن محمد – عليهما السلام – رسيدم. به آقا عرض كردم: كه من مردى نصرانى بودم و اينك مسلمان شدم. ايشان فرمود: چه مزيتى در اسلام مشاهده كردى و به چه حجتى از دين خود دست‏برداشتى؟ گفتم: من مصداق گفتار خداى متعال هستم كه مى‏فرمايد: «ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء» (12)

تو نمى‏دانستى كه كتاب چيست و نمى‏دانستى كه ايمان چه مى‏باشد ولى ما آن را نورى قرار داديم كه به آن راهنمايى مى‏كنيم هر كس را كه بخواهيم.

ظاهرا مقصودش اين بود كه خداوند متعال به قدرت كامله خود قلب مرا به نور اسلام منور فرمود.

صادق آل محمدصلى الله عليه وآله فرمود: محققا خدا تو را هدايت فرموده، پس از آن در باره او دعا نموده و سه مرتبه فرمود: بار الها! اين مرد را هدايت كن، پس از آن فرمود: پسر عزيز! هر چه مى‏خواهى از من بپرس. عرض كردم: پدر و مادر و خاندان من همه نصرانى هستند و (مادرم نابينا است) با آنان زندگى مى‏كنم آيا اين رويه صحيح است؟ فرمود: آنان گوشت‏خوك مى‏خورند يا نه؟ عرض كردم: آنان به گوشت‏خوك دست نمى‏زنند. فرمود: زندگى با آنان اشكالى ندارد، ولى كاملا متوجه مادرت باش به او نيكى كن، و اگر حادثه مرگ برايش اتفاق افتاد خودت به تجهيز او قيام كن و به كس ديگر وامگذار و به كسى خبر مده كه نزد من آمده‏اى. و تو باز مرا در (منى) خواهى ديد. ان شاء الله.

زكريا مى‏گويد: به منى رفتم ديدم كه امام‏عليه السلام مانند معلم كودكان (با كمال رافت و رحمت و دقت و حوصله) به پرسش مردمان جواب مى‏گويد. اين مرتبه دوم تشرف من بود به حضور ايشان.

پس از آن به كوفه آمدم و مطابق سفارش امام‏عليه السلام بيش از پيش به مادر كورم مهربانى مى‏كردم، خودم غذا به او مى‏دادم و جانور بدنش را جستجو كرده و از او پرستارى مى‏كردم.

يك روز مادرم گفت: هنگامى كه نصرانى بودى به اين خوبى و مهربانى نبودى. از موقعى كه به دين جديد متدين شده‏اى و به سفر حج رفتى، مى‏بينم دگرگون شده‏اى.

گفتم: مادر! مردى از فرزندان پيغمبر ما چنين دستورى به من داده است و من دستور آن مرد بزرگ را در باره شما مراعات مى‏كنم.

مادرم گفت: اين مرد خود پيغمبر است؟ گفتم: پيغمبر نيست، ولى فرزند پيغمبر است.

مادر پير روشن ضمير گفت: پسر عزيز! اين مرد حتما پيغمبر است. براى اين كه اين سنخ دستورات غيردستور انبيا و پيغمبران نمى‏تواند باشد.

گفتم: مادر! پيغمبرى پس از پيغمبر ما نيست، و اين بزرگوار پسر اوست.

كور با بصيرت گفت: پسر عزيزم! دين تو بهترين اديان است. خلاصه‏اى از آن را به من گزارش بده تا من نيز مشرف به اين دين مبارك شوم.

زكريا مى‏گويد: دين اسلام را به او عرضه داشتم. و مقدارى از احكام مبارك اسلام را به او ياد دام و او مسلمان شد. نمازظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند. شب كه شد عارضه كسالت‏به او روى كرد. گفت: پسر عزيز! دين اسلام را ثانيا به من ياد بده من هم براى بار ديگر خلاصه‏اى از آن را به او تعليم نمودم.

مادر پير نابيناى با بصيرت، در دم آخر بار ديگر اعتراف (به عقايد حقه) نموده و از دار دنيا رحلت كرد. چون بامداد شد مسلمانان او را غسل دادند و من مطابق دستور مولى بر او نماز گزاردم و جسدش را درقبر نهادم.

اين خبر شريف نمونه‏اى است از اهتمام اسلام به قدردانى از تربيت مادر اگر چه نصرانى باشد، و در عين حال متضمن كيفيت تربيت انبيا و اولياء الهى است. شايسته است متكفلين تربيت معنوى يعنى علما و وعاظ از امثال اين روايات سرمشق بگيرند، و مردم جهان را با حقايق اسلام آشنا نمايند تا در نتيجه خود به خود مردمان با انصاف به حقيقت و حقانيت اين دين مقدس آسمانى متوجه شوند، ولى:

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ما است                                      آن چه البته به جايى نرسد فرياد است

على‏الظاهر خبر شريف مذكور، متضمن اشاره به مرگ مادر و اسلام او نيز باشد براى اين كه مى‏فرمايد: اگر براى او حادثه مرگ اتفاق افتاد، تو خود متكفل مراسم تدفين او باش و به كسان ديگر وامگذار.

مربى دوم) معلم است‏يعنى كسى كه روان انسان را از حضيض حيوانيت ترقى مى‏دهد و دست او را براى اولين قدم به سوى مرز انسانيت مى‏گيرد.

در سفينة البحار، از شيخ ابى جمهور احسائى، حديثى را با سند از حضرت رسول صلى الله عليه و آله نقل مى‏كند كه مفادش قريب به اين مضمون است: هر كس علمى را به كسى بياموزد، مالك آن شخص شده است. سؤال شد كه: آيا مراد اين است كه معلم مى‏تواند متعلم را بفروشد؟ فرمود: مقصود اين است كه حق فرمان به او دارد و بايد شاگرد از استاد علمى خود اطاعت نمايد.

بر خوانندگان پوشيده نماند كه فرا گرفتن علم هم مانند ساير كارهاى دنيا بايد زير مراقبت دستورات آسمانى انجام گيرد و در غير اين صورت نتيجه ندارد. انسان در صورتى از دانش آموختن بهره مى‏برد و تربيت مى‏شود كه:

اولا آنچه مى‏آموزد يك موضوع حقيقى بوده و با واقع تطبيق كند كه به واسطه دانش آموختن حقيقتى را كشف نموده باشد.

و ثانيا كشف حقايق معلومه را نردبانى براى ترقى به عالم معنويات قرار دهد. در حقيقت‏بايد هر مسئله‏اى را كه مى‏آموزد حقيقتى را به واسطه آن كشف نمايد و قدمى به منبع حقايق نزديك شود. اگر دانش آموختن داراى اين دو شرط نباشد قدمى است‏به سوى جهان ماديت و حيوانيت و در بازار معنويات ارزشى ندارد.

مربى سوم) طبقه انبيا و اوليا – عليهم السلام – مى‏باشد. و اين طبقه بالاترين حقوق را بر عالم بشريت دارند. زيرا آنان زندگانى ديگرى براى افراد انسان به ارمغان آورده‏اند و روح ايمان را در انسان زنده مى‏كنند و او را از فناى قطعى نجات مى‏دهند، و راه عالم جاويد و سعادت دايمى را باز مى‏كنند.

اگر تمام توجهات و ادراكات انسان در چهار چوبه دنيا محدود باشد و در اين دائره كوچك دور بزند و روان خود را متصل به عالم ابديت نكند، خواه‏ناخواه روان او هيچ گونه تناسب با عالم پهناور ديگرى پيدا نمى‏كند و پس از آن كه بدن شايستگى بقا را نداشت، قهرا در ظلمات و تاريكى‏هاى فراوان به سر مى‏برد. قرآن كريم در سوره نور مى‏فرمايد: «او كظلمات فى بحر لجى يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكديراها و من لم‏يجعل الله له نورا فماله من نور» (13)

خلاصه آن كه: «زندگانى كسى كه دلش به نور ايمان روشن نباشد، در عالم آخرت مانند كسى است كه در درياى عميقى باشد و توده‏هاى فراوانى، از آب و پس از آن ابر، او را فرا گرفته و مانع از افاضه كوچك‏ترين پرتوى از خورشيد گردد. و تاريكى فضاى زندگى او به حدى باشد كه حتى اعضاى بدن خود را نبيند و كسى كه از نورالهى محروم است هيچ نورانيتى ندارد»

به عبارت ديگر: با ابزار و وسايل مادى دنيايى كسى نمى‏تواند زندگانى عالم ديگر را فراهم نمايد. مثلا كسى كه در اين عالم مهندس است و با قدرت فنى خود كارخانه معظمى را به كار مى‏اندازد و به وسيله آن تحصيل مال و جاه مى‏نمايد و وسايل زندگانى خود را از خانه و اثاث و مركب و غيره به طور دل خواه فراهم مى‏كند، چون دست از اين عالم شست و به عالم ديگرى رهسپار شد، ديگر آن نيرو و آن كارخانه و آن خانه و اثاث وجود ندارد و نيازمندى‏هاى ديگرى دارد كه تمام آن‏ها وابسته به روح و خوى انسانيت مى‏باشد.

اى برادر! تو همين انديشه‏اى                                             مابقى خود استخوان و ريشه‏اى

گر گل است انديشه تو، گلشنى                                         ور بود خارى، تو هيمه گلخنى!

بنابراين آدمى بايد موقع مفارقت از اين بدن، گلشنى باشد كه گل‏هاى آن ابديت داشته باشد و معلوم است ايجاد چنين گلشنى در باطن انسان به وسيله پيروى دستور انبيا – عليهم السلام – خواهد بود كه از جانب خداوند دريافت نموده بدون توقع هيچ پاداش و مزدى به خلق تحويل داده‏اند.

برگشت‏به مطلب

غرض آن كه: يكى از نكات تكرار صفت رحمانيت و رحيميت‏بيان رحمت در مقام تربيت است و بيان اين كه خداوندى شايسته حمد و ستايش مى‏باشد كه تمام موجودات را مقرون به رحمت مراقبت مى‏نمايد و همه آنان را به هدف و كمال شايسته خود مى‏رساند. و ضمنا به پيروان مكتب قرآن مى‏آموزد كه تربيت قرين رحمت‏شايسته تقدير و تشكر و ستايش است و ما در اين مقام به سه طايفه اشاره كرديم كه اين سه طائفه حق تربيت را بر بنى آدم دارند: اول پدر و مادر، دوم معلمين، سوم انبيا – عليهم السلام – و ثابت‏شد كه عظمت‏حق انبيا; نسبت‏به آن دو طائفه ديگر، شايسته مقايسه نيست. براى اين كه انبيا – عليهم السلام – دروازه گلشن ابديت را به روى بشر باز مى‏كنند.

مربى كل

ولى در غير حال تمام اين نعمت‏هاى گوناگون و رحمت‏هاى مختلف كه به وسيله پدر و مادر يا معلم يا طبقه انبيا – عليهم السلام – به بشر مى‏رسد، همه از جانب پروردگار و مربى كل است و اين طبقات مختلف و غير اين‏ها همه لشكر منظم و متشكل حق متعال مى‏باشند: «و مايعلم جنود ربك الاهو» (14) كسى به جز او لشكر پروردگار شما را نمى‏داند» .

جمله ذرات زمين و آسمان                                                                       لشكر حقند پيدا و نهان

بنابراين تمام رحمت‏ها و تمام وسائل تربيت از طرف او است و تحت مراقبت او انجام مى‏گيرد حتى خلق خوش و ملايمت معجزه آساى پيغمبران از ناحيه او و به‏خواست او است در قرآن به پيغمبر آخرالزمان مى‏فرمايد: «فبما رحمة من الله لنت لهم‏» (15) به وسيله يك نوع رحمتى از حق متعال خوى تو آرامش پيدا كرد و توانايى دارى كه با رافت و عطوفت‏با خلق خدا معاشرت نموده و وظيفه خود را انجام دهى‏»

بهره‏بردارى از مراحم و نعم حق متعال هزاران اسباب و جريانات پنهان دارد كه نوعا از دايره ادراك ما بيرون است. اين ميوه‏اى كه ما مى‏خوريم به هزاران علت و به وسيله جريانات پنهانى زيادى به اين حد رسيده است كه يك شخص بشرى آن را تناول مى‏كند و از آن بهره‏مند مى‏شود، ولى ما از بيش‏تر جريانات زير پرده اطلاع نداريم. در بعضى اوقات يكى از هزاران پيچ و مهره در يك لطف مخصوص براى بعضى آشكار مى‏شود و موجب اعجاب مى‏گردد. براى چاشنى مطالب علمى و دقايق عرفانى قرآن كريم، چند داستان كه خالى از اعتماد و اعتبار نيست، مذكور و مسطور مى‏گردد:

داستانى جالب!

امام فخر رازى در تفسير معروف خود، از ذوالنون عارف معروف مصرى نقل مى‏كند كه من روزى در خانه خود بودم; ناگاه ناراحتى فوق‏العاده در خود احساس كردم كه ديگر توانايى بودن در خانه را نداشتم ناچار از خانه بيرون آمدم به طرف رودخانه نيل رهسپار شدم. عقرب توانايى را ديدم كه به‏جانبى مى‏دود. عقرب را دنبال كردم، عقرب به كناره رودخانه نيل رسيد در آن‏جا قورباغه‏اى به انتظار او بود. عقرب بر پشت قورباغه جهيده و در رودخانه شنا كرد. من هم به قايقى سوار شدم و جريان را دنبال كردم. قورباغه به آن طرف رودخانه رسيد عقرب پياده شد و باز شروع به دويدن كرد من هم باز عقرب را دنبال كردم، عقرب رسيد به جوانى كه زيردرختى خوابيده بود. و مار بزرگ خطرناكى آهنگ او را داشت، عقرب موقعى رسيد كه آن مار به جوان نزديك شده بود. عقرب جهيد و مار را گزيد و مار هم آن را گزيده هر دو از سم يكديگر مردند و جوان كه در خواب عميقى فرو رفته بود، از گزند خزنده خطرناك به لطف خدا رهيد و از جريان امر شايد تا آخر هم بى خبر ماند.

داستان دوم را در موقع جنگ بين‏المللى دوم در مجله صبا خواندم كه از يكى از روزنامه‏هاى معتبر انگلستان كه شايد تايمز بود نقل نموده بود.

داستان دوم – در اواخر جنگ بين‏المللى دوم در «مجله صبا» كه آن روز يكى از مجلات بنام و كثيرالانتشار بود، داستانى از يكى از جرايد معتبر اروپايى نقل كرده بود كه آن چه را حافظه كمك كند براى خوانندگان نوشته مى‏شود و اميدوارم به خواست‏خداوند متعال تحريفى در آن از لحاظ زيادى نباشد و اگر تغييرى باشد از جهت فراموشى بعضى جزييات باشد. در آن مجله كه شماره و حتى ماه و سال آن در نظرم نيست داستانى نقل كرده بود به اين عنوان: (عجيب است اما باور كنيد) و خلاصه آن به اين قرار است:

مردى در يكى از تحت البحرى‏ها [زير دريايى] به انجام خدمت‏سربازى اشتغال داشت و در جنگ شركت مى‏كرد. افسرى كه رياست آن زير دريايى را داشت، در زير درياى (مانش) على‏الظاهر دستور استراحت داده بود و همه افسران و افراد آن كشتى پس از چندى نارحتى و تحمل لطمات طاقت فرساى نبرد دريايى در گوشه‏اى از اعماق دريا به خواب عميقى فرو رفته بودند، هواى ذخيره در شرف تمام شدن بود و اگر تا چند لحظه ديگر از خواب بيدار نمى‏شدند همه از خواب موقت‏به‏خواب ابدى مى‏پيوستند. يكى از افسران در عالم خواب مشاهده مى‏كند كه خواهر او كه در آن موقع كارمند يكى از كارخانه‏هاى لندن بود در كارخانه خود به خواب عميقى فرو رفته است. و كارخانه در شرف احتراق است. اين افسر خواهر خود را در عالم خواب بيدار مى‏كند و خود از شدت اضطراب از خواب بيدار مى‏شود، حس مى‏كند كه هواى تحت البحرى سنگين شده و در شرف اتمام است. فورا افراد را بيدار مى‏كند و دستور حركت صادر مى‏گردد. بعدا معلوم مى‏شود كه در همان آن، خواهر او در كارخانه خود خواب بوده است. و در عالم خواب برادر خود را در تحت‏البحرى مشاهده مى‏كند كه خواب است و حس مى‏كند كه هواى تحت‏البحرى در شرف تمام شدن است و افراد آن در شرف اختناق مى‏باشند. آن خواهر در عالم خواب برادر خود را بيدار مى‏كند و خود از شدت اضطراب از خواب بيدار مى‏شود و مى‏بيند كه كارخانه تازه آتش گرفته است. فورا به طرف بيرون فرار مى‏كند، در حقيقت‏به عنايت‏حق متعال خواب اين دو نفر خواهر و برادر با ارتباط هريك به ديگرى موجب نجات آنان مى‏شود و اين نمونه‏اى از ميلياردها رحمتى است كه در هر آن و ثانيه واقع مى‏شود، ولى در بعضى اوقات به اين صورت عجيب در مى‏آيد و قدرت مافوق طبيعت را نمايش مى‏دهد.

داستان‏هاى مجله فرانسوى كنستايسون

در شماره هفتم مجله يغما; سال هفدهم آقاى احمد راد، مقاله‏اى را كه «وياميسلاواويسك‏» در مجله نامبرده نوشته است ترجمه كرده و در آن چند داستان عجيب موجود است:

1) دخترك كوچكى به نام نلى كه هرگز از او بوالهوسى و نافرمانى ديده نشده بود، در تعطيلات «عيد پاك‏» به محض اين كه با پدر و مادر خود به خانه ييلاقى كنار درياچه نانتوا رسيد با لجاجت تمام از اطاق مخصوصى كه براى او تعيين شده بود استنكاف ورزيد، تمام روز التماس‏كنان خشمگين و عبوس در امتناع خود پافشارى مى‏كرد. پدر و مادر به درخواست او اعتنا نكردند و نخواستند به خود سرى او تسليم شوند.

شب فرا رسيد، دخترك (نلى) ناگزير به آن اطاق رفت و چنان وانمود كه خوابيده است، اما همين كه در منزل سكوت برقرار شد، از جا برخاست از سرسرا گذشت، آهسته خود را به اطاق خواهرانش رسانيد آن‏ها او را پذيرفتند و در بستر خويش خواباندند. دخترك در آن جا فورى به خواب رفت. پس از چندى صداى مهيبى عمارت را به لرزه در آورد و همه را از خواب بيدار كرد. تخته سنگ عظيمى در اثر آب شدن برف‏هاى كوه مجاور، درست‏بر روى اطاقى كه براى آن دختر معين شده بود فرود آمده و اطاق به كلى ويران شده بود، گويى سقف، ديوار، اثاث همه دود شده بودند وقتى اهل خانه سر رسيدند جز گودالى سياه چيزى باقى نمانده بود، آن وقت‏بود كه سر استنكاف معجز نماى دخترك جلوه مى‏كرد.

خوانندگان بدانند كه همواره خداوند متعال در حال افاضه و رحمت است و با ميلياردها رموز و علل و اسباب، مقدرات راكه صددرصد بر طبق حكمت و مصالح عاليه است، اجرا مى‏كند ولى گاهى علل به صورت معجزه‏آسا در آمده و چشم تنگ بشر را خيره مى‏كند و يكى از ميلياردها رموز رحمت را ارايه مى‏دهد و مى‏فهماند كه حتى اراده و تصميم بشر قبل از آن كه در اختيار او باشد، در پنجه قدرت ماوراى طبيعت است.

2) يك زن سويسى بامداد روز 17 فوريه 1948 از خواب برخاست، قصد داشت پسرش را با ترن براى اسكى به سى كيلومترى ببرد. همين كه از خانه بيرون آمد چنين احساس كرد كه قوه مرموزى او را از اين سفر جلوگيرى مى‏كند با اين كه كودك خيلى دل تنگ بود و قهرا تمايل به اين مسافرت داشت‏بدون جهت مادر از رفتن به اسكى صرف‏نظر كرد. شب از راديو شنيد ترنى كه قرار بود آن‏ها با آن سفر كنند دچار حادثه مصيبت‏بارى شده است.

3) صحت‏حكايت اين پيرزن انگليسى نيز تحقيق و تاييد شده است كه مشاراليها مبتلا به رماتيسم بود و از درد پا رنج مى‏برد و بر روى نيم تختى دراز كشيده بود، ناگاه اضطراب غيرقابل وصفى او را فرا گرفت‏برخاست و لنگ لنگان به خانه همسايه رفت. همسايه اضطراب بى‏مورد او را به سخريه گرفت و وادارش كرد كه برگردد و در بستر خود استراحت كند. پيرزن برگشت و در جاى خود دراز كشيد و براى انصراف خيال به تماشاى قاب عكس بزرگى كه بالاى سرش آويخته بود خود را سرگم كرد. معهذا ربع ساعت‏بعد با اين كه از درد پا ناراحت‏بود و بى‏اندازه ضعف داشت مجددا اضطراب درونى او را برانگيخت از جا برخاست و به آشپزخانه رفت تا فنجانى چاى تهيه كند. در همين موقع صداى موحشى شنيد قاب عكس بالاى تختخواب درست‏به همان محل كه جاى سر پيرزن بود افتاده بود.

داستان ششم) عده‏اى از معتمدين و ثقات و علما نقل كردند كه مرحوم عارف و عالم مشهور آقاى حاج ميرزا محمدعلى شاه‏آبادى كه در قم سكونت داشتند، روزى در زيرزمين منزل در عالم خواب مى‏بيند كه يكى از اطفال سر آب انبار آمد و در آب افتاد از شدت اضطراب از خواب بيدار مى‏شود و مشاهده مى‏كند كه آن طفل در آب افتاده يا در شرف افتادن است و او را از غرق نجات مى‏دهند. على‏الظاهر داستان مزبور را جناب آقاى حاج سيداحمد زنجانى در كتاب الكلام ذكر نموده‏اند.

داستان هفتم) يكى از معتمدين كه فعلا در نجف اشرف سكونت دارد و من يقين دارم آن چه مى‏گويد مطابق با واقع است و ذره‏اى اهل مبالغه نيست، چنين گفت:

كه من معمولا اواخر شب از مدرسه مرحوم آخوند كه محل تحصيل و مطالعه‏ام بود به منزل مى‏رفتم كليد منزل را در محل مخصوصى زير در منزل مى‏گذاشتند و من معمولا كليد را از محل معلوم برمى‏داشتم و در را باز مى‏كردم و شايد چند سال رويه دايمى همين بود و هنگام رسيدن به جلو در هيچ گاه عمل ديگرى جز برداشتن كليد از آن حفره مخصوص و بازكردن در انجام نمى‏دادم. يك شب بالخصوص خواه ناخواه كبريت زدم و قبل از دست‏بردن در حفره، محل كليد را مشاهده كردم. در اين هنگام ديدم عقربى درون حفره گويى انتظار ورود دست مرا دارد كه نيش خود را فرو ببرد.

خدوند متعال در مقام محافظت جان اين موجود از گزند عقرب، وجدان خود او را بيدار مى‏كند و كليد رمز رحمت را به دست‏خود او مى‏دهد; و اگر مصلحت‏باشد گاهى خود شخص را به استقبال مرگ مى‏فرستد. «ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا واليك المصير»

مورد بحث و تفسير در جمله شريفه «الرحمن الرحيم‏» بود كه پس از الحمدلله رب العالمين مى‏باشد.

يادآورى شد كه آن چه نگارنده در تفاسير معمولى تتبع و تفحص كردم نكته‏اى براى تكرار آن ذكر نشده است و بعضى تكرار اين جمله شريفه را با اين كه در آيه مباركه بسم الله الرحمن الرحيم ذكر شده است‏حمل بر تاكيد نموده‏اند، در صورتى كه بنابر آن چه به نظر مى‏رسد چند نكته دارد:

اول) اشاره به رحمت در مقام تربيت كه شرح آن مفصلا گذشت.

دوم) اشاره به رحيميت و رحمانيت در مقام ستايش كه در آيه شريفه بسم الله خداوند متعال بشر را راهنمايى مى‏كند به اين كه در ابتداى قرائت‏يا ابتداى هر كارى به نام خداوند رحمن و رحيم تبرك بجويند و از نام نامى او استمداد نمايند، و در اين آيه كه در ذيل حمد و ستايش است در مقام تربيت و ارشاد به نوعى ديگر مى‏باشد و بيان مى‏كند كه خداوندى سزاوار حمد است كه رحمن و رحيم است.

خلاصه آن كه چون رحمن و رحيم است، شايستگى دارد به نام او ابتداكنيم و تبرك جوييم و چون رحمن و رحيم است، شايستگى حمد و ستايش دارد. مقصود اين نيست كه اگر فرضا خداوند متعال داراى اين صفت نبود شايستگى حمد و ستايش را نداشت زيرا كسى كه رب العالمين مى‏باشد و با قيوميت مطلقه متكفل تربيت و راهبرى تمام ذرات موجودات و جميع جهان‏ها و جهانيان باشد، البته شايسته حمد و ستايش است، اگر چه از اين عمل بسيار بزرگ نفعى ببرد و طرفى ببندد، ولى اگر تمام ذرات و موجودات را فقط از روى صفت رحمانيت و رحيميت تكفل نمايد و همه آنان را به كمال شايسته و مناسب خود برساند بدون اين كه كوچك‏ترين سودى ببرد در اين صورت بيش‏تر شايسته حمد و ستايش است.

نكته سوم) اين است كه شايد آيه شريفه «بسم الله‏» در مقام اين است كه به تلفظ به عنوان رحمانيت و رحيميت‏حق متعال ابتداء و استمداد شود. و اين آيه در مقام اين است كه در هنگام ستايش، توجه به حقيقت رحيميت و رحمانيت‏به عمل آيد.

توضيح آن كه در دين مقدس اسلام در عين اين كه توجه به حقايق و تحصيل كمال نفس مورد توجه واقع شده است و هدف اساسى از ارسال رسل و انزال كتب آسمانى، همان كمال نفس و تحصيل دل سالم و پاك است، چنان چه مى‏فرمايد:

«يوم لاينفع مال ولابنون، الامن اتى الله بقلب سليم‏» (16)

با اين حال تظاهرات و شعارهاى مذهبى به طور شخصى و اجتماعى نيز برنامه مفصلى دارد. هر فرد مسلمانى در هر روز و شب بايد الفاظى را كه مشعر به عظمت‏حق متعال و تذكر نعم بى‏پايان او است‏به زبان بياورد و اعمالى را از قبيل ركوع و سجود انجام بدهد تا آن كه پس از يك عمر راز و نياز و ارتباط با خداوند متعال، داراى قلب سالم و دل پاك بشود و نمى‏تواند بگويد كه بايد دل پاك باشد و دل پاك حاجت‏به نماز ندارد، زيرا تا آن كه هر روز و شب به ياد خدا نباشد، هرگز نمى‏تواند آلودگى‏هاى خود را پاك كند و هرگز نمى‏تواند آرامش و اطمينانى در خود فراهم نمايد.

در روايت وارد است كه حضرت رسول اكرم و نبى محترم‏صلى الله عليه وآله مى‏فرمود:

من هر روز هفتاد بار استغفار مى‏كنم و علتى ذكر مى‏فرمود كه شرح آن شايد از اين قرار باشد: به علت اين كه ارتباط قلب خود را با خداوند متعال حفظ كنم و پرده‏هايى را كه خواه ناخواه از ارتباط با عالم ماده بر آن افكنده مى‏شود، برافكنم.

در شرع مقدس اسلام گوشه‏اى از تظاهرات فردى كه بايد هر شخصى اذكارى را به زبان بياورد و اعمالى را انجام دهد و هم چنين تظاهرات اجتماعى وارد شده است مانند: نماز جمعه و عيد فطر و عيد قربان كه واجب است‏به جماعت‏خوانده شود با شرايط آن، و مانند: حج‏بيت‏الله الحرام كه عده كثيرى از مسلمين يكديگر را ملاقات مى‏نمايند و باهم به ذكر خداوند متعال مشغول مى‏شوند.

بنابر اين مقدمه مى‏توان گفت: آيه شريفه بسم الله به حسب ظاهر نمونه‏اى از برنامه تظاهر و ذكر لفظى است، زيرا عنوان: نام خداوند رحمن و رحيم است.

و آيه شريفه مورد بحث و تفسير، نمونه‏اى از توجه به حقيقت است زيرا، مى‏فرمايد: حمد و ستايش مختص خداوندى است كه در حقيقت داراى رحيميت و رحمانيت است.

نكته چهارم) آن كه جمله «الرحمن الرحيم‏» كه در اين قسمت از سوره مباركه حمد است، مسبوق به جمله رب العالمين و پس از آن جمله مالك يوم الدين مى‏باشد. يعنى: خداوند رحمن و رحيم، رب العالمين است و تربيت و قيوميت‏خود را با رحيميت و رحمانيت رهبرى مى‏كند و همان خداوند رحمن و رحيم، مالك روز جزا هم هست و با صفت رحمانيت و رحيميت متكفل پاداش و جزا خواهد بود.

و اين نكته متضمن نويدى است كه دلها را اميدوار و روشن مى‏كند زيرا همه متوجه مى‏شوند كه در روز جزا سر و كار آنان با خداوندى است كه مهياى افاضه رحمت‏به جميع موجودات است‏به شرط آن كه آنان براى كسب رحمت‏حق، آماده باشند.

خداوندا به ما مسلمانان كه پيرو قرآن كريم هستيم، توفيق عنايت‏بفرما كه بتوانيم خود را براى استفاضه از رحمت‏بى‏پايان تو در روز جزا آماده كنيم! و سيرت انسانى ما به حال خود باقى باشد تا بتوانيم در محيطى كه سراسر فيض و نعمت و حيات است‏به زندگانى ابدى خود ادامه دهيم! خداوندا ما و فرزندان ما را در زير سايه قرآن و دستورات اولياى طاهرين از ظلمات ماده و آلودگى هايى كه سيرت‏ها را دگرگون مى‏كند محافظت‏بفرما تا شايسته بزم ابديت وجود مقدس تو باشيم!

مالك يوم الدين: «مالك روز جزا»

در اين آيه شريفه بنابر آن چه به نظر مى‏رسد نكات و مطالبى است كه به خواست‏خداوند متعال ذيلا بيان مى‏شود:

1) در اين كه اين آيه شريفه را پس از جمله الرحمن الرحيم ذكر فرموده ممكن است اشاره باشد به اين كه: مالك روز جزا كسى است كه داراى رحمانيت و رحيميت است و عنايت او از رحمت ابتداء مى‏شود تا بالاخره به روز جزا مى‏رسد پس رحمت او بر جزايش سبقت دارد. و اين نكته بسيار براى بندگان خدا اميدبخش است، زيرا مى‏رساند كه همان خدائى كه كاروان وجود را با كمال مهربانى و شفقت‏به سر منزل هستى مى‏رساند و همان خدايى كه تمام موجودات را تربيت مى‏كند و به كمال مطلوب مى‏رساند همان او است كه نتيجه اين تربيت را به آنان مى‏رساند. سير بندگان از رحمت و رحمانيت وجود مقدس او شروع مى‏شود و به دريافت نتيجه كامل از دست قدرت او (ان شاءالله تعالى) به خوبى خاتمه خواهد پذيرفت.

2) كلمه مباركه مالك بر ملك ترجيح دارد، زيرا مفاد مالكيت‏به حسب آن چه اهل زبان مى‏فهمند، دارا بودن و واجديت مى‏باشد و اگر كسى فى‏المثل خانه‏اى را مالك باشد، تمام شؤون و منافع آن در اختيار او مى‏باشد. بنابراين مالكيت روز جزاء، اقتضا دارد كه حق متعال قدرت دارد بر ايجاد آن روز و بر جميع شؤون و امور مربوط به آن روز كه يكى از آن امور، حكومت و قضاوت در اعمال بندگان است، ولى ملك به معنى تسلط داشتن بر خصوص تدبير و نظم قضاوت آن روز است.

3) كلمه مباركه مالك بر كلمه سلطان نيز ترجيح دارد براى اين كه سلطنت ممكن است نياز به مقدمات داشته باشد و هيچ منافاتى با اين كه شخص سلطان براى نيل به مقصود تحمل مشقت نمايد ندارد، ولى ظاهر مالكيت اين است كه روز جزا و امور مربوط به آن همه در كف با كفايت‏حق متعال است و با لفعل داراى آن مى‏باشد.

4) محتمل است مقصود از جمله مباركه مالك يوم الدين اين باشد كه خداوند متعال در روز جزاء مالك جميع امور است كه يكى از آن‏ها، روز جزاء و شؤون مربوط به آن باشد نه آنكه مالك خصوص روز جزا مى‏باشد و اين معنى با احاطه قيوميت‏حق متعال مناسب‏تر است.

5) كلمه (يوم) كه على‏الظاهر مرادف با كلمه (روز) است اگر اضافه شود به امرى، مثل اين كه بگويند: روز جنگ، روز ترقى; روز خوشبختى يا روز بدبختى و مانند اين‏ها، مقصود آن زمانى است كه اين امور در آن واقع مى‏شود، نه روزى كه به طلوع و غروب آفتاب مشخص مى‏شود، بنابراين ظاهر اين است كه مقصود از يوم الدين هنگام تعيين جزاء و پاداش يا رسيدن به پاداش باشد.

6) شايد مقتضى مالكيت روز جزاء يا مالكيت در روز جزاء اين باشد كه خداوند خود مالك پاداش است و حصول پاداش نسبت‏به عمل از قبيل علت و مملول نيست كه (حتى با قدرت كامله حق) قابل تفكيك از يكديگر نباشد.

يعنى خداوند متعال مى‏تواند پاداش عمل بد را مثلا ندهد و بنابر مقتضيات و عللى عفو و اغماض فرمايد، كما اين كه مى‏تواند براى عمل خوب نيز پاداشى قرار ندهد، زيرا خود، مقدمات و موجبات آن را فراهم آورده است.

ولى خداوند متعال در موارد بسيارى عفو مى‏فرمايد و سزاى كار بد را نميدهد و برعكس نسبت‏به عمل خوب هيچ گاه از پاداش خوددارى نخواهد فرمود، بلكه پاداش عمل خوب را ده مقابل يا بيشتر مى‏دهد.

7) اين موضوع كه پاداش عمل نيك و بد بسته به اراده و مشيت‏حق است، اگر بخواهد عفو مى‏كند و اگر بخواهد پاداش بيش‏ترى به كردار نيك مى‏دهد اين معنى را ندارد كه بدون جهت‏خداوند متعال عفو مى‏كند يا تفضل مى‏فرمايد. قدرت و توانايى و عدم اجبار در دادن پاداش و عفو و تفضل; منافات با اين كه هر طرف را اختيار نمايد بر طبق حكم و مصالح عاليه است، ندارد و در آيات بسيارى وارد شده است كه خداوند متعال حكيم است و اين مطلب براى كسانى كه بهره مختصرى از معلومات مذهبى دارند، واضح است، ولى ممكن است‏بعضى از برادرانى كه از اين سنخ معلومات دورند و يا به واسطه فرا گرفتن بعضى از معلومات مادى داراى نيروى بحث و جدال هستند، چنين تصوراتى نموده و چنين شبهاتى را به زبان بياورند.

خلاصه آن كه: معنى عفو از عمل بد، و تفضل نسبت‏به كردار شايسته اين نيست كه حق متعال در تصميمات خود راه جزاف مى‏پيمايد.

8) على‏الظاهر مقصود از اين كه خداوند مالك روز جزا است اين باشد كه در آن روز براى هيچ موجود مختارى، اختيارى باقى نخواهد بود و مانند دنيا اختيارات محول به موجودات مختار نيست. چنانچه از آيه شريفه «و ما ادريك مايوم الدين ثم ما ادريك ما يوم الدين يوم لاتملك نفس لنفس شيئا والامر يومئذلله‏» (17)

«تو چه مى‏دانى كه روز جزا چيست، باز چه مى‏دانى كه روز جزا چيست! آن روزى است كه هيچ كس اختيار هيچ كس را ندارد و امر واگذار به خداوند متعال است و بس‏» اين معنى به دست مى‏آيد.

خلاصه آن كه: خداوند در اين عالم نيز مالك جميع امور است و حتى مالك اعمال بندگان است، ولى به توسيط اختيار، ولى در آن عالم اختيارى براى كسى نيست.

9) پاداش نيك و بد در اين عالم نيز نمونه‏هاى زيادى دارد براى اين كه تمام نباتات و حيوانات نتايج مواد اصلى خود هستند و تخم عقرب و مار است كه عقرب و مار مى‏شود و تخم بلبل و كبوتر، كبوتر و بلبل خواهد شد.

از حبه گندم، گندم مى‏رويد و حبه جو، جو خواهد داد.

هيچ گندم كشته‏اى جو بردهد                                                        يا كه ديدى اسب، كره خر دهد؟ !

حتى اصلاح نژاد در نوع نبات و حيوان و سير تكامل طبيعى كه مورد اعتماد علم روز است، نمونه‏اى از محو بدى‏ها و گستردن حسنات و خوبى‏ها مى‏باشد.

در نظر داشتم كه در اين شماره وارد تفسير آيه اياك نعبد و اياك نستعين بشوم ولى چون عصرى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم عصر معروف به عصر اتم شده و تمام عقول و افكار و احساسات بشرى را متوجه اسرار و آثار ماده نموده است و اين ترقى هر قدر كه از لحاظ علمى قابل تمجيد و تحسين است، به همان مقدار يا بيش‏تر لطمه به معنويات و اخلاقيات جامعه انسانى وارد ساخته و اين خود زندگى مادى بشرى را تلخ و ناگوار نموده است تا چه رسد به حيات جاودانى.

لذا از اين فرصت كه رشته تفسير سوره مباركه حمد به كلمه يوم الدين «يعنى روز جزا» رسيده است، استفاده نموده شمه‏اى از براهين معاد را به خواست‏خداوند متعال و به هدايت‏بارى تعالى به رشته تحرير برمى‏آورم.

مرحوم صدر المتالهين – قدس الله سره – كه او را فيلسوف شرق لقب داده‏اند در كتاب مبدء و معاد خود مى‏فرمايد:

«بركسى پوشيده و پنهان نيست كه ريشه اصلى شبهه و ترديد در قيام رستاخيز اين است كه تصور مى‏شود نفس انسانى و روح بشرى از عوارض و شؤون همين بدن است و همين كه اين بدن فاسد شد و از بين رفت، ديگر نفسى وجود ندارد كه خودبه‏خود يا با تعلق به بدن مثالى، يا با تعلق به اجزاى همين بدن پوسيده، مورد ثواب و عقاب قرار گيرد; لذا بايد ريشه اين شبهه را از زمين اوهام و افكار قلع و قمع نمود تا آن كه اقرار به ثواب و عقاب آسان گردد»

بنابر گفته اين مرد حكيم ما در اين مقالات تا حدى كه شايسته حال خوانندگان است‏به خواست‏خداوند روشن خواهيم كرد كه: جان آدمى و نفس انسانى مربوط به بدن نيست و فساد بدن تاثير در فساد و فناى نفس ندارد.

شواهد اين موضوع از اين‏قرار است:

1) نفس انسانى ادراك مى‏كند كه فى المثل هر فرد انسان داراى نيروى عقل است، يا هر فردى از افراد حيوان داراى حيات و حركت است، يا هر جسمى داراى طول و عرض و عمق يا ارتفاع است و آن چه را از اين امور ادراك مى‏كند منحصر به زمان حال يا گذشته يا آينده نيست و نيز منحصر به افرادى كه موجود شده يا مى‏شوند نمى‏باشد، بلكه آن چه را مى‏فهمد و درك مى‏كند و بدان جزم دارد اين است كه: هر فردى از انسان كه موجود بشود داراى نيروى عقل است‏يعنى اگر دنيا تمام شود و اصلا انسانى هم موجود نباشد باز ادراك مى‏كند كه (بر فرض وجود) داراى عقل خواهد بود، پس آن چه را كه ادراك مى‏كند، غيرمتناهى و بى‏پايان است و چون بديهى است كه جسم و بدن متناهى است، بنابراين نمى‏تواند روح انسان كه داراى نيروى ادراك نامتناهى است، جسم يا از متعلقات جسم باشد. مانند: سفيدى يا سياهى، براى اين كه جسم كه متناهى است نمى‏تواند داراى اثر و صفت غيرمتناهى باشد.

2) كسانى كه از اول عمر اشتغال به تحصيل كمالات داشته و داراى ملكات علمى يا صنعتى بسيار قوى و نيرومند مى‏شوند يا آن كه با رياضات اخلاقى ملكات شايسته‏اى پيدا مى‏كنند، مشاهده مى‏شود كه در اواخر زندگى خود، از جهات مزاجى و امور مربوط به بدن بسيار ضعيف و ناتوان مى‏شوند، ولى مغز علمى قوى يا روح اخلاقى كاملى دارند و به درجات زيادى از لحاظ قدرت تفكر يا استحكام نفسانى نسبت‏به هنگام جوانى نيرومندتر و قوى‏ترند اين خود دليل روشنى است كه نيروى تفكر و ادراك از پيرايه‏هاى بدن نيست كه در صورت ناتوان شدن بدن، آن نيز به همان نسبت ناتوان شود و يا بانابودى آن نابود گردد.

3) روح انسانى و نفس بشرى، در عين اين كه مثلا تصور سياهى يك موجودى را مى‏كند توانايى دارد در همان حال، تصور سفيدى همان موجود را نيز بنمايد و يا هنگامى كه وجود يك موضوعى را درك مى‏كند مى‏تواند عدم آن را تصور نمايد و از اين جهت است كه نفس انسانى جزم مى‏كند و حكم قطعى صادر مى‏كند كه اجتماع سفيدى و سياهى در سطح واحد ممتنع است و يا حكم مى‏كند كه يك چيز نمى‏تواند در همان هنگام كه موجود است محكوم به نيستى و فنا باشد، و البته تصور آن دو ضد يا دو نقيض را نموده است كه حكم مى‏كند به امتناع اجتماع آن دو، والا هرگز نمى‏توانست چنين حكمى را صادر نمايد.

و هم‏چنين در حالى كه ممكن است تمام قرآن را حافظ باشد و در ذهن داشته باشد نيز ممكن است فى المثل تمام شاهنامه فردوسى را حافظ باشد و اين معنى محسوس هر بشرى است كه در نفس انسان جاى قرآن و جاى شاهنامه فردوسى مثلا از هم جدا نيست و هيچ حس نمى‏كند كه مثلا قرآن طرف دست راست و شاهنامه طرف دست چپ است، بلكه در عين اين كه تمام نفس حافظ شاهنامه است‏حافظ قرآن نيز مى‏باشد، بديهى است كه تمام آن چه گفته شد، با اين كه روح انسانى از عوارض بدن و محدود به حدود بدن باشد، كاملا منافات دارد.

4) اگر يك موجود بشرى را پيش از آن كه مثلا قرآن يا شاهنامه را حفظ كند تحت معاينه دقيق قرار دهيم و تمام الياف مغز و قلب و اعصاب او را با دستگاه‏هاى دقيق و مجهز ببينيم و پس از آن كه قرآن يا شاهنامه را فى المثل حفظ كرد باز ثانيا تمام اعضا و جوارح مغزى و قلبى و غيره او را مشاهده كنيم قطعا هيچ تغييرى در او مشاهده نمى‏كنيم و لذا اگر يك فيلسوف متبحرى را كالبد شكافى كنيم با يك بى‏سواد محض كه از لحاظ استعداد با آن فيلسوف نزديك و متشابه باشد، هيچ فرقى نخواهد داشت.

اين جا است كه پرسش مى‏شود آيا شاهنامه فردوسى نسبت‏به كسى كه آن را از بر كرده است، موجود است‏يا معدوم؟ كسى نمى‏تواند بگويد معدوم است، زيرا بايد در اين صورت كسى كه تمام اين كتاب را حافظ است‏با كسى كه حافظ نيست هيچ فرقى نداشته باشد و اين مطلب بالضروره باطل است. پس ناچار بايد تصديق نمود به اين كه موجود است. در اين صورت كه موجود است، آيا يك موجود مادى در جسم بشر به واسطه حفظ اين كتاب ايجاد شده است؟ اين هم كه مسلما باطل است‏براى اين كه دستگاه‏هاى معاينه كاملا شهادت مى‏دهد كه هيچ گونه فرقى در جسم بشرى پيدا نشده است.

پس ناچار بايد اعتراف كرد كه شاهنامه فردوسى در وجود كسى كه او را حفظ كرده است موجود است‏بدون آنكه ماده و از عوارض ماده باشد. پس ناچار بايد از شؤون و پيرايه‏هاى روح بوده و وابسته به آن باشد، و هم‏چنين كسى‏كه به‏واسطه تحصيلات و تمرينات پياپى، قدرت فنى خاصى را واجد باشد هيچ دستگاه و دارالتجزيه‏اى نمى‏تواند اين قدرت را از سلول‏هاى مغز يا اعصاب قلب او بيرون بياورد و نشان بدهد و بگويد اين است آن قدرت فنى، مثل اين‏كه كسى نمى‏تواند شاهنامه فردوسى را از اعماق قلب و مغز بيرون بكشد و آن‏را قاب گرفته به‏ديوار نصب كند، با اين‏كه مسلما قدرت فنى و آن‏چه محفوظ است از موجودات مى‏باشد.

5) اگر صفتى بر يك موجود مادى عارض شود همانند اين كه آب را گرم نمايند و پس از آن سرد شود، دو مرتبه گرم نخواهد شد، مگر اين كه مجددا سببى براى گرمى ايجاد شود، زيرا گرم شدن آب به خودى خود محال است، ولى نفس انسانى چنين نيست، براى اين كه انسان يك موضوعى را در خاطر خود تصور مى‏كند يا اين كه يك مطلب علمى را درك مى‏كند، پس از آن به واسطه پيش آمدى فراموش مى‏كند، سپس وقتى به يادش مى‏آيد و به خودى خود مطلب را دريافت مى‏كند. و اين خاصيت از نظر دانشمندان از شواهد قطعيه بقاء و تجرد نفس انسانى است. زيرا همان نورانيت نفس است كه پس از زوال معلومات، ثانيا معلومات گذشته را درك مى‏كنند و موجود مادى هيچ گاه داراى چنين نورانيتى نخواهد بود.

باقى شواهد تجرد نفس و اين كه ثبوت معاد هم موقوف بر مادى نبودن نفس نيست و على اى حال ثابت است، موكول به شمارهاى بعد مى‏باشد. ان‏شاءالله تعالى.

اين كه در تجرد نفس ناطقه و منبع قوا و ادراكات بشرى بحث مى‏كنيم، بعضى تقدير نموده و بعضى ديگر انتقاداتى نسبت‏به قسمتى از مقاله گذشته نموده‏اند، نگارنده جدا از هر دو دسته تشكر مى‏نمايد، زيرا انتقاد نيز خود تقدير از مطالب علمى است و دليل روشنى است‏بر وجود رجالى كه در پيرامون مسايل معنوى نيروى تفكر خود را به كار مى‏برند و بدين وسيله به مسايلى كه سطح موضوعات آن از خوردنى و آشاميدنى و مسئله جنسى بالاتر است و انسان را به يك عالم ديگرى مى‏برد، نيروى حيات مى‏بخشند. اميد است‏بهره همه ما از اين معارف و علوم نيز حيات جاودانى باشد.

خداوند متعال در قرآن كريم به كسانى كه در راه رسيدن به معارف الهيه كوشش مى‏كنند وعده راهنمايى داده است: «والذين جاهدوا فينالنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين‏» (آخر سوره عنكبوت)

«كسانى كه در راه ما كوشش مى‏كنند مسلما آنان را به راه‏هاى مقصود راهنمايى خواهيم نمود، البته خداوند با نيكوكاران است‏»

ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه كوشش جدا و خالص در راه حق و حقيقت‏باشد نه در راه تعصب و طرفدارى از طريقه مورد علاقه‏اى كه سال‏ها انسان بدان خو گرفته است‏يا آن كه اوضاع محيط يا جهان يك حساسيت‏خاصى نسبت‏بدان ايجاد نموده يا اساس زندگى مادى خود را بر آن نهاده باشد، خلاصه آن كه بحث در صورت احقاق حق و در باطن ارضاى شهوت نباشد والا اين وعده الهى قرآنى شامل چنين مجاهدى نخواهد شد، زيرا در اين صورت مجاهده در راه حق نخواهد بود و طبعا چنين مجاهدى نيكوكار نيست تا خداوند با او باشد غرض آن كه:

نگارنده خيلى خرسند است كه اشخاصى درصدد بحث و انتقاد باشند، ولى نكته اخلاقى آن را كه عرض شد كاملا در نظر بگيرند و از خداوند متعال خواهانيم كه ما نيز چنين باشيم و غير حق مقصد و مقصودى نباشد ضمنا خاطر خوانندگان را مستحضر مى‏كند كه هركس نظرى انتقادى يا توضيحى دارد، به دفتر نشريه ارسال دارد ان شاء الله در پايان بحث همه آن‏ها منعكس خواهد شد و نسبت‏به انتقادات اگر صحيح باشد پذيرفته و در غير اين صورت توضيح كافى داده خواهد شد. ان شاء الله تعالى.

پس از ذكر اين مقدمه وارد بحث‏شده و باقى شواهد تجرد نفس را بعونه تعالى و توفيقه شرح مى‏دهيم:

6) دليلى كه ذيلا تقرير و تحرير مى‏شود ابتكار فيلسوف والامقام ابوعلى سينا مى‏باشد كه براى تجرد نفس اقامه نموده است، و فخر فلاسفه الهيين صدر المتالهين (قدس الله اسرارهم) در كتاب اسفار آن را با تعليقات با ارزش خود و ايراداتى كه از شاگردان آن فيلسوف شده، نقل فرموده است.

توضيح آن دليل اين است كه: ما جنس بشر ذات و نفس خود را ادراك مى‏كنيم پس در اين صورت حقيقت و هويت نفس ما مورد ادراك ما خواهد بود.

اين تحقق ادراكى از دو صورت خارج نيست: يا اين است كه اين سنخ ادراك مانند ادراك امور خارجيه است‏يعنى همان طورى كه در هنگام ادراك چيزهاى ديگر صورتى از آن‏ها در نفس ما حاصل مى‏شود، ادراك ما نسبت‏به ذات خود نيز به اين نهج است كه صورتى از آن در نفس ما حاصل مى‏گردد، و يا به حضور نفس و قواى نفسانيه است در نزد خود نفس، بدون اين كه صورتى از آن در نفس حاصل شود، اولى محال و ممتنع است، زيرا خود نفس به صورته و حقيقته در نفس موجود است، لذا ايجاد صورت آن از قبيل تحصيل حاصل (يعنى ايجاد عين آنچه موجود است) مى‏باشد و يا اجتماع مثلين است (يعنى جمع شدن دو موجود متماثل من جميع الجهات در يك محل معين مشخص) و هر دو در نظر عقل محال است.

پس معلوم مى‏شود كه درك نفس، حقيقت‏خود را چيزى جز حضور نفس در نزد خود او نيست و چنين نيست كه صورت خود را در خود منطبع و منقوش نمايد.

مضافا به اين كه چون حقيقت نفس نزد خودش حاضر است ديگر نيازى ندارد كه براى ادراك خود صورتى از آن را در خود منقوش نمايد و از قبيل (آن چه خود داشت زبيگانه تمنى مى‏كرد) مى‏شود.

براى توضيح اين مطلب عرض مى‏كنم كه: نفس انسانى دو سنخ علم و ادراك دارد زيرا گاهى ادراك مى‏كند وجود اشياء و امورى را كه غير خود او است مثل اين كه ادراك مى‏كند كه اين كتاب، يا اين خانه موجود است البته ادراك آن نسبت‏به كتاب يا خانه يا مانند آن‏ها به اين است كه صورتى و به اصطلاح عكسى از آن در نفس منقوش و متصور مى‏شود كه يا با خارج تطبيق مى‏كند و آن علم حقيقتى است و يا تطبيق نمى‏كند كه آن اشتباه و جهل مركب است و گاهى نفس انسانى خود را ادراك مى‏كند در اين فرض ابدا نيازى ندارد كه صورتى از خود را در خود منقوش نمايد چون آن صورت به‏عين وجود نفس; موجود است، بنابراين واضح شد كه ادراك نفس نسبت‏به خودش جز حضور نفس نزد آن چيز ديگرى نيست، و براى حضور نفس خود نفس كافى است و احتياج به ايجاد صورت آن ندارد و چيزى كه خود او براى وجود خودش كافى باشد نمى‏تواند جسم و يا از پيرايه‏هاى جسم باشد براى اين كه جسم و پيرايه‏هاى جسم متقوم و متوقف به محل ديگرى است و خود نمى‏تواند تقوم به خود داشته باشد، زيرا عوارض و پيرايه‏هاى جسم مانند سفيدى يا سرخى محتاج به جسم است و خود جسم (انسان باشد يا غيرانسان) نياز به مكان و زمان دارد و نمى‏تواند بدون نياز به غير خود، موجود باشد.

اين توضيح دليل شيخ الرئيس ابوعلى سينا بود كه به ضميمه اضافاتى از نگارنده نقل شد، و ممكن است اين دليل به وجه ديگرى بيان شود كه شايد به اذهان اهل زمان نزديك‏تر باشد به اين كه بگوييم پس از آن كه واضح شد هر انسانى ذات خود را ادراك و تصور مى‏كند، بايد دانست كه نمى‏شود اين ادراك از پيرايه‏هاى جسم و اعصاب مغز يا قلب باشد، مانند رنگ يا وضع مخصوصى كه اعصاب مغز يا قلب دارند براى اين كه در اين صورت بايد متقوم به اعصاب مشاراليه باشد، يعنى درك نفس را اعصاب مغز بنمايند زيرا سفيدى يا سياهى كه از پيرايه‏هاى جسم هستند وابسته به جسم مى‏باشند در صورتى كه ثابت‏شد كه نفس را خود او درك مى‏كند و اگر از پيرايه‏هاى جسم باشند بايد جسم آن را ادراك كند.

و نيز نمى‏تواند جسم مستقلى باشد براى اين كه درك نفس همان حضور نفس است و اگر جسم مستقلى باشد خود نفس هم بايد جسم مستقلى باشد اجتماع دو جسم هم مانند (اجتماع مثلين) در محل واحد لازم مى‏آيد.

در پايان بيان اين دليل از خوانندگان معذرت مى‏خواهم كه مطالب نسبتا پيچيده‏اى را به رشته تحرير در آوردم، زيرا گاهى در مقام بيان حق و اثبات آن چاره‏اى جز اين نيست.

و اگر كسى بگويد: معارف حقه كه براى عموم است نمى‏تواند نياز به اين مطالب دقيق و باريك داشته باشد چون براى عموم قابل فهم و ادراك نيست.

در جواب مى‏گوييم، اصل بقاى انسان بعد از مردن و به كيفر خوب و بد رسيدن به آيات و روايات و ضرورت تمام اديان آسمانى ثابت است و براى كسانى كه آشنا به افكار علمى و فلسفى نيستند، همان شواهد آسمانى كافى است.

ولى چون در اين زمان به واسطه بسط علوم و معارف، كسانى درصدد فهم حقايق معنوى از راه منطق و برهان مى‏باشند و در اين راه ممكن است‏به خطا بروند، براى روشن شدن اذهان آنان اين قسم مسايل فلسفى مورد بحث واقع مى‏گردد.

مشكلى كه در اين راه نيز وجود دارد دو چيز است:

اول: آن كه كسانى كه از دلايل آسمانى صرف نظر نموده و به قدرت منطق خود مى‏خواهند حقيقت را بيابند نوعا با فلسفه الهيات آشنا نيستند موضوع معلوماتى كه عادت كرده‏اند بحث در آن نمايند از قبيل اعداد و مقدارها و اجسام است و درك براهين مربوط به عالم مجردات را هر چند محكم باشد نمى‏توانند با فرآورده‏هاى نفسانى خود تطبيق بدهند، لذا براى علاج اين جهت و استخلاص از اين انحراف بايد فرآورده‏هاى نفسانى خود را كنار گذارده و برهان مورد بحث را از دريچه حقيقت محض مشاهده نمايند.

دوم: آن كه علاقه عجيبى نسبت‏به مد روز در جميع شؤون پديد آمده است. يعنى همان طورى كه اكثر مقيدند لباس مطابق رسم روز دوخته شود انتظار دارند مسايل و حقايق عالم معارف نيز بر طبق مد روز باشد، والا بدون دليل آن را دور مى‏اندازند.

مثلا اگر كسى از فلسفه داروين گفت‏وگو كند هر چند آن فرضيه‏اى بيش نبود، و آن هم برخورد به اشكالاتى نموده است، آن را مى‏پذيرند و مى‏خوانند و براى يكديگر بيان مى‏كنند ولى اگر كسى برهان محكم شيخ‏الرئيس يا صدرالمتالهين را شرح بدهد، چون از «مد روز» افتاده به آن عنايت و توجهى نمى‏كنند; و اگر توجه نمايند خود را موظف مى‏دانند به اين كه به هر نحوى هست، آن را باطل جلوه دهند. علاج اين انحراف نيز مانند علاج مشكل قبل به اين است كه خواننده محترم هرگونه امر تعصبى را از خود دور كند و فرموده قرآن كريم را كه راستى براى مصون بودن از جميع انحرافات همين يك دستور آسمانى كافى است نصب العين خود قرار دهد و از خداوند توفيق درك حقيقت را بخواهد. قرآن كريم مى‏فرمايد: «افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لايهدى… » (18)

«آيا پيروى نمودن از كسى كه راه حق و حقيقت را نشان مى‏دهد نزديك‏تر به حقيقت است‏يا پيروى كردن از كسى كه خود راه نيافته است…؟»

معلوم است عقل بشرى مى‏گويد بايد پيروى از پرچم‏دار حقيقت نمود. متاسفانه غالبا عادات و هوس‏ها و اقتضائات زمان و محيط اين قضاوت ضرورى عقل را به رنگ خود در آورده و بيش‏تر افراد عقل و وجدان درونى خود را بازى مى‏دهند، ولى معلوم است كه به مقام شامخ حقايق و واقعيات كوچك‏ترين صدمه‏اى وارد نخواهد شد و بدبختى نصيب كسانى خواهد شد كه به واسطه پيروى از هوس‏ها حقايق را به عقيده خودشان پامال مى‏نمايد و به دست‏خود از تشرف به آستان قدس حقايق محروم مى‏شوند.

باقى شواهد تجرد نفس در شماره‏هاى آينده والله ولى التوفيق.

7) از شواهد ديگر بر تجرد نفس انسانى، و اين كه نفس از عالم علوى است و جسم يا از پيرايه‏هاى جسم نمى‏باشد; اين است كه نفس انسانى داراى شعور و ادراك است و كسى نمى‏تواند تصور كند كه نفس انسان يك جسمى است‏شفاف مانند آينه; و ادراكات و تصورات و تعقلات آن مانند نقش است كه در آينه منقوش مى‏شود.

براى اين كه اگر صرفا همين جهت‏باشد و چيز ديگرى نباشد نمى‏تواند موجب ادراك شود براى اين كه مى‏بينيم: آينه هيچ ادراك نقش متصور در خودش را نمى‏كند. شما اى خواننده محترم هرچه مى‏توانى به نيروى تفكر و تعقل خود بسط و گسترش بده و دايره آن را بر تمام محيط ماديات ترسيم نما نمى‏توانى يك موجود مادى را ببينى كه بدون روح باشد، مع‏الوصف خود و عوارض و پيرايه‏هاى خود را تعقل كند شما خوب ادراك مى‏كنى كه پوست صورت هيچ گاه ادراك نمى‏كند كه مثلا سياه است‏يا سفيد، زيبا است‏يا نازيبا، و حتى هيچ‏گاه جسم شما ادراك درد و ناملايمات نمى‏كند، براى اين كه اگر نفس متوجه جاى ديگر باشد ابدا ادراك درد نمى‏كند و اين شماييد كه ادراك درد در ناحيه‏اى از نواحى بدن خود مى‏نماييد.

بنابراين نزد عقل و وجدان واضح است كه ادراكات و تعقلات نفسانى از قبيل نقوش و تصويرات خارجى يا از قبيل نور كه از پيرايه‏هاى اجسام نورانى است نمى‏باشد، و تصورى براى آن نمى‏شود نمود جز آن كه نفس موجودى باشد غير از عالم اجسام و ماديات و عوارض آن.

8) بدون شبهه، موجود بشرى بعضى معانى را در خاطره خود ايجاد مى‏كند كه قابل تقسيم و تجزيه نمى‏باشد مانند «وحدت‏» (يكى بودن) و اگر نفس انسانى جسم باشد و تصور مفهوم وحدت هم چيزى نظير انتقاش باشد و معنى وحدت بر جسم منقوش شده باشد، بايد در اين صورت قابل تقسيم به دو يا سه يا بيش‏تر باشد با اين كه مفهوم (يكى بودن) قابل نيست كه تقسيم به دو يا سه شود، چون خلاف غرض يكى بودن آن خواهد بود.

9) عوارض يا پيرايه‏هاى هر جسمى را كه ملاحظه مى‏كنيم چنان نيست كه هميشه به يك نسبت‏به جسم مربوط باشند مثلا اگر يك نقطه سياه در برگ كاغذى پديد آيد، ممكن نيست مربوط به تمام كاغذ باشد فقط رنگى مى‏تواند مربوط به همه كاغذ باشد كه تمام وجود اين جسم را احاطه كرده باشد. خلاصه آن كه يك برگ كاغذ عرض سياهى را به خود نمى‏تواند به يك نسبت‏بپذيرد، زيرا يك قسمت‏بسيار ناچيز آن نقطه سياه را مى‏پذيرد و يك قسمت مختصرش خط را مى‏پذيرد و كاغذى كه سر تا پاى وجود آن سياه باشد تمام آن جسم سياهى را به خود پذيرفته است اين حقيقت‏يك امر همگانى است و نسبت‏به تمام اقسام پيرايه‏ها و موجودات جسمانى صادق است مثلا خورشيد عالم تاب كه نورافكنى مى‏كند قابل تقسيم و تجزيه مى‏باشد، يعنى ممكن است نصف آن منكسف شود و نصف ديگرى از آن نورافكنى كند و معلوم است هنگامى كه با تمام وجود نورافشانى مى‏كند با هنگامى كه مثلا نصف آن منكسف شده است‏به يك صورت ظاهر نمى‏شود. يعنى صفت نورافكنى را به يك نسبت در خود نمى‏پذيرد، ولى نفس انسانى چنين نيست‏براى آن كه اگر كوچك‏ترين ذرات را تعقل نمايد، چنان نيست كه اين موجود كوچك را در يك گوشه از نفس خود ادراك نمايد يعنى حس بكند كه در طرف راست‏يا چپ مغز يا قلب جايگزين شده است. بلكه باتمام ذات آن را درك مى‏نمايد، چنان كه يك موجود بزرگ را به همين نحو ادراك مى‏كند خلاصه آن كه نفس انسانى ذره اتم و كوه البرز و تمام آسمان‏ها و زمين‏ها را به يك نسبت مى‏پذيرد، يعنى نفس انسان به تمام ذات يك ذره اتمى را درك مى‏نمايد چنانچه تمام آسمان و زمين را درك مى‏كند و ابدا فرقى بين درك موجود بزرگ و كوچك از لحاظ پذيرش نمى‏باشد و اين امتياز منحصر به مجردات است.

10) به طور قطع بعضى از متصورات و موجودات نفسانى انسان، امورى مى‏باشد كه غير ممكن است‏به صورت يك موجود جسمانى مستقل درآيد. و نيز ممكن نيست كه مانند سفيدى يا سياهى از اوصاف و پيرايه‏هاى جسم مشخصى باشد، مانند مفهوم امتناع (غير ممكن بودن) يا عدم (نيستى) يا كليت (بر عده‏اى از موجودات صادق بودن) و اين گونه معانى; بدون شبهه و ترديد در نفس تحقق مى‏يابد در صورتى كه محال است وجود جسمانى داشته باشد يعنى ما نمى‏توانيم تصور كنيم يك موجود شخصى را مورد اشاره قرار دهيم و بگوييم اين موجود همان نيستى است‏يا اين موجود همان «غير ممكن بودن‏» است، يا اين موجود، همان صادق بودن بر چند موجود است. اين معانى مجرد جز آن كه متحد با موجود مجردى باشند اصلا قابل تصور و تعقل نخواهند بود با اين كه تمام اين معانى در نفس انسانى قابل تعقل و تحقق مى‏باشند. در حقيقت درب خانه پربركت نفس مجرد است كه براى تمام معانى باز است و در آن محيط وسيع به همه آنان صورت تحقق مى‏دهد.

نفس انسانى نه فقط جام جهان بين است، بلكه هم جهان بين است و مى‏تواند تمام موجودات اين جهان را در خاطره خود بگذراند وهم موجد جهان است و نقشه‏هايى در نفس خود مى‏كشد و موجود مى‏كند و آن‏ها را در خارج پياده مى‏كند و خود جهان ديگرى بوجود مى‏آورد، و به همين وسيله نفوس انسانى است كه وضع طبيعى عالم دگرگون شده و جهان ديگرى كه زراعت و صنعت‏بر آن حكومت مى‏كند به وجود آمده و گذشته از اين دو مرحله; انسان اين موجود عجيب در خاطره خود تعقلاتى مى‏كند كه اصلا براى اين كه به صورت جسم و جسمانى درآيند شايستگى ندارند، مانند مفهوم «كليت‏» يا «امتناع‏» يا «عدم‏» و امثال آن بنابراين آنچه نفس انسانى دارا است‏بسيار بالاتر و والاتر از جام جهان بين است، زيرا مطالبى را ادراك مى‏كند كه جهان با اين وسعت گنجايش آن را نداشته و نخواهد داشت و بايد در غزل شيرين لسان الغيب شيرازى تجديد نظر نمود در آن جا كه مى‏گويد:

سال‏ها دل طلب جام جم از مامى كرد                                           آنچه خود داشت زبيگانه تمنى مى‏كرد

مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش                                             كو بتاييد نظر حل معما مى‏كرد

ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست                                         واندر آن آينه صدگونه تماشا مى‏كرد

گفتم اين جام جهان بين به تو كى داد حكيم؟                                    گفت آن روز كه اين گنبد مينا مى‏كرد

او مى‏بايست نفس انسانى را به جان جهان و خلاق جهانى والاتر از اين طبيعت معرفى مى‏كرد، ولى انصافا بسيار غزل زيبايى ست‏بخصوص اين بيت كه مى‏گويد:

گوهرى كزصدف كون و مكان بيرون بود                                               طلب از گمشدگان لب دريا مى‏كرد

بسيار گويا و زنده و ارزنده است، زيرا تعجب مى‏كند از روح انسان كه دايره قدرت و توانايى او از كون و مكان بيرون است، ولى دست گدايى خود را به طرف ماديات دراز كرده و براى ارضاى شهوات و ماده پرستى دست‏به هر ظلم و تعدى و بى‏انصافى مى‏زند. چه بسا حقوق همنوع خود را براى يك خيال مربوط به جاه و مقام كه اكثرا با واقع تطبيق نمى‏كند زير پاى خود له مى‏كند و از گشمدگان عالم ماده و ماديات، آنان كه راه نورانى عالم ماوراء الطبيعه را با همه روشنى و واضحى آن گم كرده‏اند، تملق مى‏گويد و در خانه آنان به گدايى ايستاده است.

اى انسان تو خود گوهرى هستى كه از داير كون و مكان بيرونى هر چه مى‏خواهى «به اذن خداى تعالى‏» از خودت بخواه كه درد از تو و دارو نيز در تو مى‏باشد:

دوائك منك و ماتشعر                                                                     ودائك منك و ماتبصر

به فرموده قرآن كريم اين همه اسير شدن نزد هوا و هوس، و سرفرود آوردن پيش هر كس و تواضع براى هر چيز و ناچيزى، از فراموش كردن خدا و قطع رابطه با اوست: ولاتكونوا كالذين نسواالله فانساهم انفسهم (سوره حشر – آيه 19)

«مانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش نمودند و نتيجه اين شد كه خود را فراموش كردند»

باقى شواهد تجرد نفس در شماره‏هاى بعد ان شاء الله تعالى (19)

پى‏نوشت:

1) بقره (2) : 31.

2) مزمل (73) : 8.

3) اعلى (87) : 1.

4) علق (96) : 1.

5) اسراء (17) : 110.

6) مدثر (74) : 54.

7) بقره (2) : 3.

8) نساء (4) : 79.

9) نحل (16) : 53.

0) هود (1) : 3.

11) طه (20) : 50.

12) شورى (42) : 52.

13) نور (24) : 40.

14) مدثر (74) : 31.

15) آل عمران (3) : 159.

16) شعراء (26) : 88.

17) انفطار (82) : 19.

18) يونس (10) : 35.

19) ظاهرا اين سلسله مباحث ادامه پيدا نكرده است. پيام حوزه.

 

 

 

پاسخی بگذارید